Desire knows no bounds |
Monday, February 18, 2002
...يه نكته!
الان كه رو تختم دراز كشيده بودم،كلي چيز تو مغزم بود كه اين جا بنويسم،اما به محض اينكه ميام ميشينم پشت كامپيوتر،همه شون مي پرن! كاشكي مي شد آدم افكار و احساساتش رو از روي مغزش copy,paste كنه! مثل شب هاي امتحان! هميشه آدم وقتي امتحان داره و بايد بشينه حسابي درس بخونه،هزار و يك مشغوليت مختلف پيدا مي شه:يه كتاب يا مجلهء جالب،يه فيلم ديدني،يه قرار مهم...و همش آدم حرص مي خوره كه اي كاش امتحان نداشتم،و اينجور موقع ها من همه كار مي كنم جز درس خوندن! ...بعد كه امتحان تموم ميشه،آدم ديگه هيچ كاري نداره انجام بده. انگار هميشه بايد كار دنيا بر عكس باشه... |
Comments:
Post a Comment
|