Desire knows no bounds |
Friday, February 15, 2002
«كاش...»
كاش مي شد با تو رفت با تو گم شد توي يك دشت وسيع در دل جنگل سبز روي يك راه دراز سر يك كوه بلند و رها شد ز همه بود و نبود و سبكبار ز خوابي نوشين صبحدم،ديده روي تو گشود با از عطر چمن،عطر اقاقي سرمست دست در دست تو در دشت دويد با تو رفت تا آن دور تا افق،تا خورشيد و نهايت را ديد. همه را كرد رها همه را داد به باد نه غم آنچه كه بود،نه غم آنچه كه هست نه هراس فردا كاش مي شد با تو رفت با تو گم شد افسوس... . |
Comments:
Post a Comment
|