Desire knows no bounds |
Sunday, February 24, 2002
نكته:اين قسمت دوم داستانه ها...اول،اولشو يكي پايين تر بخونين،بعد بياين سراغ اين!
...بقيه ش. به گمانم دوماهي از ازدواجمان گذشته بود.يك ظهر جمعه بود.تو پاي بوم نقاشي ات ايستاده بودي و همچنان با سرسختي،آن رنگهاي نازنين خارجي را تلف مي كردي.نفهميدم،علتش نهيب وجدان هنري ام بود يا گرسنگي بيش از حدم-ساعت دو بعد از ظهر بود.تو بي انصاف،طبق سنت مذموم دو ماه گذشته،همچنان به فكر ناهار نبودي.من البته،آدم نسبتا معقولي بوده و هستم.اين را لابد تصديق مي كني،اما آن روز لافهاي هنري تو،جداٌٌ خونم را به جوش آورد.شايد اگر ساكت مي بودي،به جاي لگد زدن به زير سه پايه ات،مثل آدم و به طور معقول از زبان سرخم استفاده مي كردم.اعتراف مي كنم كه آن روز با كوردلي غير قابل بخشايشي،احساسات پاك و بي شائبهء هنري تو را جريحه دار كردم و بدتر از آن با چشم پوشي نسبت به كتري آب جوشي كه نزديك تو بود،اين تصور را به مخيله ام راه ندادم كه تو نيز به نوبهء خودت ممكن است به جاي توسل به جيغ و داد،مكافات جوشاني را نصيب پاهايم كني!سوختگي پاهايم از دندان درد فعلي ام خيلي بدتر بود(چه تاول هايي!)گاهي وقتها فكر مي كنم،اگر آن وقت رفته بودي،بهتر بود.شايد كمتر دلم مي سوخت،اما بلافاصله پشيمان مي شوم...آن طوري ديگر خيلي كم پهلوي هم بوديم،مگر نه؟ ترق...يك خبر خيلي بد؛آينهء قدي ات،همين حالا شكست.كار برادرزادهء زلزله ام بود.مي توانستم مانع افتادنش بشوم،اما تصور كردم كه اگر “زلزله“ بابت اين شرارتش دو تا پس گردني جانانه از پدرش دريافت كند،فوايد و محسنات بيشتري براي سلامت و امنيت ساير اركان خانه داشته باشد.وانگهي،آينه اي كه ديگر تصوير تو را ندارد به چه دردم مي خورد؟حالا قيمتش هر چه مي خواهد باشد،اما...اما اين آينه هم عجب حكايتي داشت!تو ساعتها جلويش مشغول بودي و من هم مي خواندم:“شانه كمتر زن كه ترسم تار زلفت بشكند“ و آخر هم شكست! آينه را نمي گويم...شيمي درماني باعث ريزش موهايت شده بود.تو گيج بودي،ولي هنوز لبخند مي زدي.مي خواستم كه طبق قرارمان بگويم:“كچل كچل كلاچه،روغن كله پاچه!“ نمي دانم به خاطر حضور اطرافيان بود يا بغض گلويم كه چيزي نگفتم.راستي قرارمان را خاطرت هست؟ همان روزي بود كه جواب آزمايشت را گرفتم.در مقابل تمام توضيحات و تأ سف دكتر،تنها لبخند - احتمالا ابلهانه اي - به لب آوردم و از بيمارستان زدم بيرون.نگاهم كه به آسمان افتاد،قوت قلب پيدا كردم.آسمان همچنان آفتابي بود و خورشيد حتا يك ذره هم سردتر نشده بود.فهميدم كه حرفهاي دكتر،همه كشك است و امروز هم يك روز خوب ديگر از زندگي مشترك ماست.به خانه كه رسيدم،تو هيچ چيز نپرسيدي.مي دانستي و حقيقت را خودت دريافته بودي.طبيعي بود كه من هم مجبور بودم واقعيت را بپذيرم.همان موقع از من قول گرفتي كه اين موضوع را نيز با شوخي برگزار كنيم،مثل هميشه... اگر مي بيني كه اين جاي كاغذ پف كرده،دلگير نشو.من گريه نكرده ام؛اثر ادوكلني است كه به دندان همچنان مسأ له سازم زده ام - همان ادوكلني كه روز آخر به من دادي.تو گفتي:“آخرين هديهء عشق ما“ و من نمي دانستم كه چه بايد بگويم.ولي مطمئن بودم كه نبايد با سكوت تمام شود.آخرالامر،ابلهانه ترين جمله را به زبان آوردم:“فردا من چكار كنم؟“ و تو گفتي:“فردا ! فردا بيمارستان نيا.“ وآخرين متلكت را هم پراندي:“شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد...رود جفت او،جفت ديگر گزيند“ بعد چشمهايت را بستي،براي هميشه... من به گورستان نيامدم،هيچ گاه.ديدار با يك سنگ قبر به عنوان يادگار تو،هيچ آرامشي را نصيبم نمي كرد.شنيدم كه قبرت پايين گور مادرت است.شنيدم كه آشنايانت،روز تشييع جنازه كلي بد و بيراه نثارم كردند و به اتفاق آرا مرا به عنوان “مرتيكهء رذل بي شرفي كه هنوز كفن زنش خشك نشده،زير سرش بلند شده!“ مورد لعن و نفرين قرار دادند.ايرادي ندارد.شنيده ام كه تا به حال،به خواب تعداد كثيري ازآشنايان آمده اي و مرتب پيغام و پسغام فرستاده اي كه چرا فلاني شب جمعه ها يك تك پا سر گور من نمي آيد.حتا به خواب مادرم هم كه چندان دل خوشي از تو نداشت،آمده اي.مي گفت تو - شقايق - به او توصيه كرده اي كه به فلاني يعني من بگويد كه فكر تنهايي از سرم در كنم و يك دختر نجيب و شايسته و صد البته خانه دار را به همسري انتخاب كنم!اگر خواستي كه برايم جواب بنويسي،خواهش مي كنم بنويس كه آيا واقعا چنين چيزي گفته اي يا نه.با آن حسادت ديوانه وار تو،چنين گذشتي جداٌٌ عجيب و دور از انتظار است! درد دندانم حالا موقتا ساكت شده است.مي خواهم نامه را تمام كنم.مي گويند كه سنگ قبرت،ترك خورده.نامه را مي دهم كه يكي از آن تركها به داخل گورت بيندازد.اميدوارم به دستت برسد و اميدوارم...ميعاد در قيامت.همسر زميني و دوستدارت،هماني كه مي داني . “حسين يعقوبي“ |
Comments:
Post a Comment
|