Desire knows no bounds |
Tuesday, February 26, 2002
ميدوني كه عاشق دريام...دريا...هيچوقت از نشستن تو ساحلش خسته نمي شم...صداي موجهاش بهم آرامش ميده...عاشق اينم كه طاقباز رو آب بخوابم...ساعتها...اون وقتايي كه تو دريا رو آب ميخوابم...بالاي سرم آسمون آبي آبي آبي...هيچ صدايي هم نيست جز صداي دريا...يه جور قدرت و ابهت...آرامش واقعي ...نهايت...دلم ميخواد اون لحظه ها جاودانه بشن...هيچوقت تموم نشن...اما هميشه يه چيزي هست كه اين كمال مطلق رو خدشه دار مي كنه...دغدغهء برگشتن...اينكه الان صدام مي كنن...اينكه ميدونم بايد اين بهترين لحظه ها رو رها كنم و برگردم...برگردم به زندگي روزمره...آدم بزرگها...همون چيزهاي سطحي و روتين و هميشگي...بودن با تو هم برام حكم دريا رو داره...نهايت...نهايت...نهايت...اما امان از اين دغدغهء بازگشت...اينجا هم هست...و همه چيز رو خراب ميكنه...هر چند كه با تو،“خراب“ هم كامله...اما هميشه به هر حال وقت رفتن مي رسه...و اين چيزيه كه هميشه روح منو خراش ميده...به قول خودت:بدترين چيز اينه كه آدم با شخص مورد علاقه ش در حال قدم زدن باشه،ولي بدونه كه بايد سر يه ساعت مشخص برگرده...كاش مي شد بعضي وقتا زمان رو متوقف كرد...
ديروز باز آخرش گفتي: “مي خواي بري؟“...امروز هم همينطور...دارم فكر مي كنم چه جوري ميشه همهء ساعت ها رو دور انداخت! |
Comments:
Post a Comment
|