Desire knows no bounds |
Saturday, February 16, 2002
ديشب سر يه موضوع بي اهميت يكي از دوستاي نزديكم از دستم ناراحت شد.الان كه فكرشو مي كنم،مي بينم انگاريه جورايي حق داشته،ولي خوب من واقعا منظوري نداشتم،فقط عادت بدي دارم و اون اينه كه يه جوري شوخي مي كنم كه انگار جديه،و گاهي وقتا باعث مي شه كه حتي دوست هاي نزديكم هم اينو تشخيص ندن و ازم برنجن.
يه زماني اگه كسي رو ناراحت مي كردم،اونقدر ها برام مهم نبود كه بخوام زياد دنبال قضيه رو بگيرم يا حتما توضيح بدم.بيشتر وقتا غرورم اجازه نميداد كه بخوام حتي به اشتباهم اعتراف كنم.ولي تو اين سالها خيلي عوض شده م.غرورم باعث شده بود كه آدمهاي با ارزش رندگيم رو از دست بدم،كساني كه ديگه بودنشون هرگز تكرار نشد . اين بود كه تصميم گرفتم روشم رو عوض كنم ، و حرف دلمو بزنم.هر چند كه خيلي كم موفق شدم،و هميشه وجود اين غرور احمقانه خيلي به ضررم بوده،اما با اينحال نسبت به سابق خيلي بهتر شده م. بعد از از دست دادن دوستهاي قديميم كه بودنشون برام حكم نفس كشيدن رو داشت،ديگه تو اين سالها سعي كرده بودم كه زياد به كسي نزديك نشم(چه دختر،چه پسر) و به عبارتي دوست خيلي صميمي نداشته باشم.تا اينكه تو اين يكي دو سال اخير،دوباره آدمهايي رو پيدا كردم كه مدتها بود فكر مي كردم نسلشون منقرض شده.آدمهايي كه مي دونم ديگه خيلي كم پيدا مي شن.و اين باعث شد تا دوباره انرژي بگيرم و كم كم به بقيه اعتماد كنم.دوسشون داشته باشم و از بودنشون لذت ببرم.اما انگار هنوز اون بي اعتمادي مطلقي كه خوكهاي 8 سال پيش بهم تزريق كردن كاملا تو وجودم از بين نرفته ، گاهي وقتا آدمهاي نزديك دور و برم اين رو ناخودآگاه حس مي كنن و رنجيده مي شن. آخه شايد نميدونن كه“...ديوار اعتماد مرا موريانه خورد...اينك من آن عمارت از پاي بست ويرانم...“ و هنوز به زمان زيادي نياز دارم كه ترميمش كنم،هر چند كه دارم نهايت سعي خودمو مي كنم. واي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ي آدم تو يه لحظه بي توجه يه حرفي رو مي زنه كه بعدش شايد روزها و هفته ها نتونه اثر تخريبي ش رو از بين ببره...متاسفم،خيلي،خيلي،خيلي... “...زبان براي تفاهم بود ولي دريغ دليل سوء تفاهم شد...“ |
Comments:
Post a Comment
|