Desire knows no bounds |
Wednesday, February 20, 2002
ديروز موضوع بحث كلاسمون در مورد falling in love وstaying in love بود.اونايي كه كوچيكتر بودن(18-21 ساله ها) عقيده داشتن كه براي عاشق شدن،آدم بايد خوب چشماشو باز كنه و يه آدم مناسب رو انتخاب كنه كه بعدا بتونه عاشقش بمونه يا باهاش ازدواج كنه!جالب بود اونايي كه به عشق بر اساس عقل و منطق معتقد بودن،هيچكدوم هيچ تجربه اي تو اين زمينه نداشتن.نمي دونن آدم ممكنه عاشق كسي بشه كه بعدا مخ خودش هم سوت بكشه.اونايي هم كه نسبتا جا افتاده بودن و چند سال از ازدواجشون مي گذشت مي گفتن مهم اينه كه آدم يه زندگي مشترك موفق داشته باشه،اونوقت مي تونه بگه كه عاشقه!
من فكر مي كنم آدم در طول زندگيش ممكنه بارها دچار falling in love بشه،اما پيدا كردن كسي كه آدم بتونه تا آخر عاشقش باقي بمونه(staying in love ) كار بسيار سختيه ،كسي كه هيچوقت ،هيچ چيز ديگه نتونه جاش رو تو قلب آدم بگيره و حتا نديدنش براي مدتهاي طولاني هم بودنش رو كمرنگ نكنه. در ضمن فكر مي كنم هر عشقي هر چقدر هم با شكوه باشه،با ازدواج خراب ميشه.شايد چون دچار روزمرگي و عادت ميشه.جاذبهء خيلي چيزهاي كوچيك ولي دوست داشتني كه تو هر رابطه اي وجود داره با ازدواج از بين ميره.هر چقدر هم آدما سعي كنن كه رابطه شون شامل مرور زمان نشه،اما انگار آخرش ميشه!من خيلي ها رو ديدم كه بعد از چند سال عشق و عاشقي با هم ازدواج كردن،و همهء دور و بريها هم فكر ميكردن كه سرنوشت زندگي اينا ميشه:and they lived happily together forever ... اما اونا هم دقيقا دچار همين مساله شدن.يه چيزاي خيلي كوچيك و به ظاهر پيش پا افتاده كم كم زندگيشون رو مثل خوره مي خوره...و گاهي وقتا كه با هم حرف مي زنيم ميگن كه همهء اون شيريني و شكوه عشقشون با گذر زمان از بين رفته...و الان اونا هم شدن مثل بقيه،شايد صرفا يه جور همزيستي مسالمت آميز... فكرشو بكنين.آدم چند سال يكي رو دوست داشته باشه،اون آدم رو مرد رؤياهاش ببينه،بعد كلي ماجرا و بعضي وقتا هم تحمل سختي و دردسر،خلاصه با اون ازدواج كنه با كلي خيالبافي كه ما ديگه از حالا به بعد هميشه با هم هستيم،فلان جور زندگي مي كنيم،فلان كار رو مي كنيم...بعد يه مدت چشم باز كنه و ببينه كه آقاي مرد رؤياها(!)صبح زود ميره سر كار،شب دير وقت خسته و مونده بر ميگرده خونه،يه راست سر ميز شام،و بعدشم شام هنوز نرفته پايين پاي فوتبال كانال سه خوابش برده!!!... يه جمعه تو خونه ست كه اونم (بر خلاف قبل از ازدواج با وجود اينكه مي بايست n تا دروغ به مامانشون بگن و تازه كلي هم از دست كميته و بگير بگير هول و هراس داشتن،اما با اينحال كوه رفتنشون ترك نمي شد!) تا لنگ ظهر خوابه،بعدشم همين يه روز تعطيله و خلاصه يا بايد به مادرزن سر بزنن يا مادر شوهر! و با اين تفاصيل از همون يه ذره كوه يا سينما يا كافي شاپ هم خبري نيست! گاهي وقتا حتا دلشون براي دريافت كردن يه يادداشت كوتاه دوستانه هم تنگ ميشه،چه برسه به يه نامهء عاشقانه...آخه ميدونين كه،هر چقدر هم آدم با زبون ابراز علاقه كنه،هيچوقت جاي اون نوشته ها رو نمي تونه بگيره. ميدونين يه كار هست كه انجام اون با تلفن ممكن نيست:يك نامهء عاشقانه...حتا نميشه اون رو fax كرد يا mail زد،چون انگار ارزشمند بودنش كمرنگ ميشه...با تلفن نميشه يك نامهء عاشقانه نوشت...نه به اين دليل كه صدا كافي نيست،بر عكس به اين دليل كه صدا زياديست...تنها در انزوا،در نبود نفس،در نبود همه چيز،ميشه يك نامهء عاشقانه نوشت... |
Comments:
Post a Comment
|