Desire knows no bounds |
Wednesday, March 13, 2002
“آنچه را كه بايد واقعا مي آموختم،در مهد كودك فرا گرفتم“
بيشتر اون چيزايي رو كه بايد در مورد زندگي ياد مي گرفتم،چيزايي مثل “چگونه زيستن“،“چگونه عمل كردن“ و “چگونه بودن“،همه رو در كودكستان ياد گرفتم.“عقل و خرد“ ، نه در سر لوحهء دانشنامهء دانشگاهي،بلكه درون زمين شن بازي كودكستان قرار داشت. اينا چيزاييه كه من ياد گرفتم: هر چيزي رو قسمت كن...عادلانه بازي كن و جر نزن...مردم آزاري نكن...هر چيزي رو كه پيدا كردي برگردون سر جاش...بعد از اينكه بازيت تموم شد،ريخت و پاش هات رو جمع كن...چيزي كه مال تو نيست رو برندار...هر وقت كسي رو ناراحت كردي،زود ازش معذرت بخواه...قبل از غذا خوردن دستاتو بشور...سيفون توالت رو بكش...كلوچهء تازهء گرم با شير سرد براي سلامتي مفيده...متعادل زندگي كن:يه خورده ياد بگير،يه خورده فكر كن،يه خورده نقاشي و رنگآميزي كن،آواز بخون،برقص،بازي كن،كار كن،از هر كدوم يه خورده...بعد از ظهر ها بخواب،يه خواب كوتاه...وقتي مي ري بيرون و وارد دنياي واقعي مي شي:مواظب ترافيك باش،دست بقيه رو بگير،مواظب باش حواست پرت نشه...هميشه اون دانه هاي كوچيك توي ليوان پلاستيكي رو به خاطر داشته باش،ريشه ها به طرف پايين مي رن و گياه به طرف بالا،كسي درست نمي دونه چه جوري و يا چرا،اما همهء ما شبيه اين دانه ها هستيم...ماهي هاي طلائي،موش هاي سفيد،و حتا دانه هاي توي ليوان پلاستيكي،همه مي ميرن؛ما هم همينجور...و بعد اون كتابي رو كه در مورد ديك و جين بود به ياد بيار و اولين كلمه اي رو كه ياد گرفتي،بزرگترين كلمه:“نگاه كن.“...هر چيزي رو كه تو احتياج داري بدوني،يه جايي اين دور و بر ها وجود داره.قانون طلايي(قانون طلايي انجيل:آنچه مي خواهي ديگران در حق تو روا دارند،تو نيز با ايشان آنچنان كن.)،عشق،بهداشت،محيط زيست،سياست،و زندگي سالم. واقعا فكر كنين عجب دنيايي مي شد اگه همهء ما آدما: هر روز حدود ساعت سهء بعد از ظهر كلوچه مي خورديم با شير و بعدشم يه خورده زير پتو دراز مي كشيديم...يا چي مي شد اگه يه قانون ملي داشتيم تو جهان مبني بر اينكه “هر چيزي رو كه پيدا مي كني به صاحب اصليش بر گردون يا بذار سر جاش“ يا“وقتي بازيت تموم شد،ريخت و پاش هاتو جمع كن.“...و جالب اينجاست كه هنوز هم كه هنوزه - صرف نظر از اينكه چند سالمونه - وقتي وارد دنياي بيرون مي شيم،بهتره كه دست همديگه رو بگيريم و پهلو به پهلوي هم باشيم...از هم جدا نشيم... از « Robert Fulgham » ، انتخاب شده از كتاب “ Chicken Soup for the Soul “ . |
Comments:
Post a Comment
|