Desire knows no bounds |
Saturday, March 9, 2002
امشب “دزد دوچرخه“ ي “ويتوريو دسيكا“ رو نشون داد...عجب فيلمي بود...حسابي منو گرفت...باز من فردا امتحان دارم مثلا!...همه كار كردم جز درس خوندن...خيلي عذاب وجدان دارم ها،ولي عوضش هر كاري مي كنم عجيب مي چسبه.الان سر حال سر حالم ها،كافيه كتاب رو بذارم جلوم،مثل خرس قطبي خوابم مي گيره!...واي،چقدر اين شب امتحان،مزخرفه...
اين مهسا چقدر شبيه منه! كلي دركش كردم...فقط خوشحالم كه زود متوجه شد...كاشكي بعضي از اين آقايون،قبل از اينكه به فكر دوست دختر بيفتن،يه خورده مي رفتن كلاس “درك خانوم ها“ يا “توجه به ريزه كاريهاي بسيار كوچك،ولي بسيار اساسي!“ يا لااقل “عشق سالهاي وبا“ رو مي خوندن...خيلي از رابطه ها فقط به خاطر بي توجهي به يه سري مسائل فوق العاده پيش پا افتاده خراب ميشن كه آدم اصلا تصورش رو هم نمي كنه...بعدشم بايد يادمون باشه كه “پيمانه،از قطرهء آخر لبريز مي شود“...يعني آدم خيلي چيزها رو تحمل مي كنه و يا به روي خودش نمياره،ولي خلاصه يه جا لبريز ميشه...اون موقع ديگه براي درست كردنش خيلي ديره...وقتي ديواري فرو مي ريزه،نمايانگر اينه كه موريانه مدتها بوده كه داشته اين پايه رو سست مي كرده،كار يك روز و يك هفته نيست... |
Comments:
Post a Comment
|