Desire knows no bounds |
Friday, March 15, 2002
هووووووووم...فکر کنم امروز آخرين روز به ياد موندنی امسال بود.وای،زمستون امسال واقعا برای من فراموش نشدنيه.به خصوص دي ماه که تولدم بود.اصلا امسال يه چيز ديگه بود،يه چيز ديگه...امروز قرار گذاشتيم با بچه ها برای آخرين بار (در امسال) بريم بيرون.از اونجايی که ديگه رومون نمی شد بريم جام جم و پستو و آناناس و ...امروز سر از چيلی در آورديم.ديگه بماند که پيش غذا و غذاش رو با کلی ماست قورت داديم،اما اين نوشيدنی مارگريتا ش رو خيلي دوست دارم،به خصوص وقتی اون پوست ليموهای رنده شده ميان زير دندون آدم،يه جور عطر بهار نارنج،طعم سبز روشن...وای،من اين دوستامو خيلی دوست دارم،بد جوريا،از وقتی کشفشون کردم کلی طعم روزهام عوض شدن.يه مدت بدجوری رفته بودم تو لاک خودم،اما با پيدا کردن اينا کلی سيستمم عوض شد،و حالاهم که فعلا رو ابرها به سر می برم!از اون آدمايی هستن که ميشه اساسی رو دوستيشون حساب کرد،از اونايی که لازم نيست حرف دلتو زياد براشون توضيح بدی،کافيه يه اشارهء کوچيک بکنی،خودشون تا آخرشو ميخونن و به جا راهنماييت می کنن.به خصوص آبی،وای،اين موجود،خداست.تووووپ،آبی آبی آبی.و دقيقا نقطهء مقابل من،واسه همينه که هميشه تو دلم تحسينش می کنم.از اون متولد آبان های حسابی.پاييزی هم همينجور،آخر احساس خرج کردنه،به خصوص در مورد فيلم،و کلی هم شبيه منه سليقه ش.قرمز هم که ديگه يه خانوم کوچولوی تمام عياره که آدم دلش می خواد گازش بگيره.صورتی هم که ميشه گفت همزاد منه از لحاظ احساسات و افکار،منتها من چون تجربه م زيادتره و به مقدار لازم سرم خورده به سنگ،حسابی شده م سيب زمينی،اما اون هنوز زياد تجربه نداره و مسائل مختلف به شدت روش تاثير می ذاره،کم کم درست ميشه...خلاصه...از چيلی که اومديم بيرون از اون هواهايی بود که من عاشقشم، خورشيد نبود،ابر روشن و آبی،خنک،آرامش،از اون هواهايی که آدم دلش جادهء شمال می خواد با « I can't live...if living is without you »...بدمون نميومد بريم اتوبان گردی،اما سر از گاندی در آورديم به قصد «شوکا»، توش طبق معمول پر دود بود با يه آقاهايی که قيافه هاشون به شيطان پرست ها شبيه بود.واسه همين رفتيم «آکسون» آبی که خيلی هم خوشمزه بود...بعضی وقتا يه چيزای کوچيک و ساده خيلی واسه آدم ارزشمند و به ياد موندنی ميشن،از ته دل به آدم خوش ميگذره، صميمی، صميمی، صميمی،مثل حرفای امروزمون...داشتيم ميومديم پايين،ليلا حاتمی رو ديديم،توIKEA خريد داشت،چقدر شبيه نيکول کيدمن می مونه،البته ورژن سياه و سفيدش،يه ذره هم آرايش نداشت و خوشگل بود،بعد از ارتفاع پست امسال کلی ازش خوشم اومده... آخرشم طبق معمول سر از شهر کتاب آرين درآورديم که ديگه فروشنده هاش حسابی ما رو ميشناسن!در بدترين شرايط روحی هم که باشم، وقتی ميرم اونجا حسابی سرحال ميشم.وای من چقدر اينجا رو دوست دارم.يکی از معدود خوبيهای اين مملکت گل و بلبل ، همين کتاب فروشيهاشه،شما چيز ديگه ای سراغ دارين؟!...«چه کسی پنيرم را جا به جا کرد» رو خريدم با «الماس هاي اشو» و يه دفترچهء کوچيک خوشگل شکلاتی رنگ که روش عکس سهرابه و پايين هر صفحه ش هم جملات کوتاه سهراب رو نوشته، يه selection باحال که جون ميده برای نوشتن چيزای قشنگی که آدم اينور و اونور می خونه، آبی هم «از طرف او» اثر آلبادسس پدس رو برام خريد که اين يکی دو هفته حسابی منو با کتاباش و به خصوص عذاب وجدانش گذاشته سر کار...خلاصه از اون روزايی بود که ديگه اونقدر بهمون خوش گذشته بود که حاضر بوديم بر گرديم خونه،يعنی اشباع...موقع خداحافظی هم جالب بود،نميدونم چه جوری،ولی يه حس خوب،يه جور اطمينان به اينکه هستيم و همديگه رو داريم.پاييزی بهم گفت دلم برای بوی عطرت تنگ ميشه . آبی طبق معمول گفت: شر ، کم! . قرمز هم گفت : موقع سال تحويل،هر چيز مضحکی ديدم،يادت می کنم.و منم گفتم:اگه من امسال نبودم همه تون از افسردگی دق می کردين. بعد هر کدوم رفتيم به يه طرفی...تا سال ديگه... .
|
Comments:
Post a Comment
|