Desire knows no bounds |
Tuesday, March 5, 2002
«ده سنت و پنج پني»
آن وقتها كه بستني خيلي ارزان تر بود،يك پسر بچهء ده ساله وارد كافه ترياي هتل شد و پشت ميز نشست.گارسون يك ليوان آب جلوي او گذاشت.پسر بچه پرسيد: -يك بستني خامه دار چند است؟ گارسون جواب داد: -پنجاه سنت! پسرك مشتي پول خرد را از جيبش در آورد و آنها را شمرد و گفت: -بستني ساده چند؟ مشتريان ديگر منتظر گارسون بودند و او كه حسابي خلقش تنگ شده بود،با لحني تند گفت: -سي و پنج سنت! پسرك دوباره پولهايش را شمرد و گفت: -يك بستني ساده بدهيد. گارسون برايش بستني آورد و صورت حساب را روي ميز گذاشت و رفت. پسرك بستني را خورد،پول را روي صورت حساب گذاشت و خارج شد.وقتي كه گارسون برگشت و ميز را پاك كرد،يك مرتبه بهتش زد.پسرك پانزده سنت كنار ظرف خالي بستني به عنوان انعام گذاشته بود. |
Comments:
Post a Comment
|