Desire knows no bounds |
Wednesday, March 13, 2002
پسرك كوچولو گفت:“گاهي وقتا قاشق از دستم مي افتد.“
پيرمرد گفت:“من هم همين طور.“ پسرك كوچولو به نجوا گفت:“شلوارمو خيس مي كنم.“ پيرمرد خنديد و گفت:“من هم همين طور.“ پسرك كوچولو گفت:“من اغلب گريه مي كنم.“ پيرمرد سرش را به توافق تكان داد و گفت:“من هم همين طور.“ پسرك كوچولو گفت:“اما بدتر از همه اين كه انگار آدم بزرگا توجهي به من ندارند.“ و گرماي دست پر چين و چروك و پيري را احساس كرد. پيرمرد كوچك اندام گفت:“منظورت رو خوب مي فهمم.“ «Shel Silverstein » |
Comments:
Post a Comment
|