Desire knows no bounds |
Thursday, March 28, 2002
...در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح آدم رو مي خوره...روح من مدتهاست كه دچار اين خوره شده...سالها...دچار سرما و اسارتي ابدي...رها شدن از اين وضعيت بغرنج هم فعلا برام امكان پذير نيست...معمولا سعي مي كنم بزنم به فاز بي خيالي و عموما هم موفق هستم...به طوريكه هيشكي نمي تونه از ظاهرم به چيزايي كه تو دلم هست پي ببره ...اما يه وقتايي كم ميارم...مثل الان...اين موقع هاست كه دلم مي خواد چشم باز كنم و ببينم همهء زندگيم يه خواب بوده...يه كابوس...نمي دونم بهاي سنگيني كه بايد براي رهايي از اين وضعيت بپردازم ارزشش رو داره يا نه...هميشه به اين دو راهي مي رسم...خدايا...كاشكي خودت كار رو يه سره كني...كاش يه نگاهي هم اين ورها بندازي...خيلي سخته كه آدم دلش بخواد ساعتها سرش رو بذاره رو شونهء يكي و گريه كنه اما مجبور باشه به جاش بخنده...بگه من زنده م...بگه من خوشحالم...يه عمر فيلم بازي كردن هم گاهي وقتا زجرآور ميشه...ديگه كم كم داره مرز رويا و واقعيت برام از بين ميره...دلم مي خواد اونقدر برم تو دنياي خودم گم بشم كه ديگه خودم رو پيدا نكنم...
احتمال گريستن ما بسيار است... |
Comments:
Post a Comment
|