Desire knows no bounds |
Monday, March 18, 2002
واي،تو اين حياط ما،يه عالمه بنفشه كاشتن.هر روز عصر كه سرايدارمون باغچه ها رو آب مي ده،بوي گل ها همه جا رو پر مي كنه.اين دو روز هم كه هوا باروني بود و ديگه هيچي،تو حياط چشامو مي بستم و فكر مي كردم شمالم.(آخي،طفلكي من چقدر دلم مي خواد امسال عيد برم شمال!!!)اين گل هاي بنفشه يه جورايي انگار قلب آدمو فشار ميدن.اونهمه نرمي شون،اونهمه تواضعشون،و اون عمر كوتاهشون.با يه عالمه رنگهاي قشنگ ميان مي شينن يه گوشه،صداشون هم در نمياد،فقط با اون چشمهاي درشتشون نگاه مي كنن به آدم و مي گن بهار داره مياد،و تا بهار مياد،انگار مي فهمن كه كارشونو به خوبي انجام دادن،و مي رن...كاشكي تو اين روزاي باروني،با اينهمه بنفشه ،تو حياطمون فرامرز اصلاني مي خوند:
“اگه يه رووووووووزي نوم تو...تو گوش من صدا كنه...دوباره باز غمت بياد...كه منو مبتلا كنه...به دل ميگم كاريش نباشه........“ |
Comments:
Post a Comment
|