Desire knows no bounds |
Saturday, March 30, 2002
ديروز از صبح رفتيم دريا...هوا ابري...تازه بارون هم اومد...خنك...خلوت...با يه عالمه بوي شمال...بوي صدف...صداي آب...لب ساحل...هووووم...بالاخره يه خورده خوب شدم...احتمالا من در زندگي قبليم ماهي بودم...چون هر چقدر هم كه بد اخلاق باشم پام كه برسه به آب شارژ ميشم...مثبت و خوش اخلاق...دو سه ساعت دريا درماني كردم اساسي...بعدش خوب شدم...اونقدر كه حاضر شدم با بقيه برم شارجه به جاي اينكه بشينم تو خونه پاي كامپيوتر...بعضي وقتا خوبه كه آدم يه خواهر خل تر از خودش داشته باشه...ديروز كه كلي به درد خورد...حسابي زديم به سيم آخر و خنديديم...روز خوبي بود...
|
Comments:
Post a Comment
|