Desire knows no bounds |
Friday, April 19, 2002
وای...دیروز خیلی روز خوبی بود...کلی شارژ شدم...وقتی دیدمشون تازه فهمیدم که دلم خیلی تنگ تر شده بوده!...مثل همیشه کلی خوب بود...ولی یه چیزی، از من میشنوین سراغ این رستوران ایتالیایی بغل ساختمون آفتاب نرین، اگه هم رفتین "تور ایتالیا" ییشو نخورین!... خلاصه از ما گفتن بود. همون پستو و جام جم خودمون خیلی بهتره... وای که چقدر دیدنشون خوب بود... بازم شدم خودم... وقتی با اونام از معدود جاهاییه که می تونم خودم باشم... و از معدود جاهاییه که عزای برگشتن رو می گیرم... بعدشم در حالیکه داشتیم می ترکیدیم، از اونجایی که هوا حسابی جاده شمالی بود، رفتیم درکه و آلوی کوهی و چای و قلیون و ... البته این آخری رو به دلیل اینکه سه تامون شب مهمون بودیم حذف کردیم!... از اون روزایی بود که الکی الکی خیلی چسبید... تازه آخرشم رفتیم شهر کتاب آرین! به عنوان حسن ختام... سعی کردم چون نزدیک نمایشگاه کتابه چیزی نخرم، ولی این آقای فروشنده گفت رفیق اعلی کریستین بوبن رو بخونم، اینه که برش داشتم!... با یه تقویم رو میزی خیلی خوشگل که نقاشیهاش کار اردشیر رستمی هستش و شعر فروردینشم اینه:
تو بهاری؟ نه، بهاران از توست. از تو می گیرد وام، هر بهار اینهمه زیبایی را... طرح های خیلی قشنگی داره... حسابی داره ازش خوشم میاد... خلاصه که کلی چسبید... هنوز احساس خوبی دارم... خیلی خیلی... جمعه 30 فروردین |
Comments:
Post a Comment
|