Desire knows no bounds |
Monday, April 22, 2002
دیشب بعد از اینکه باهات حرف زدم و قرار شد صبح بیام، "ن" رو تو چت دیدم. بعد دو ساعت حرف زدن اونهم ازم خواست صبح بیام اونجا، منم گفتم باشه! امروز برام تعریف کرد وقتی دیشب از کافی نت برگشته بالا، اولین حرفی که بهش زدی این بوده که :فردا فلانی میاد اینجا. و اونم گفته:می دونم، بازم دیر گفتی! .... می تونم حدس بزنم چه حالی داشتی اون موقع... کلی خندیدم، ولی کلی هم دلم به حالت سوخت... یعنی راستش از ظهر تا حالا همش اون نگاه آخرت جلوی چشمهامه... می دونم... بدجوری گیر افتادی... دلایلت رو هم میدونم... و می فهممشون... ولی به خدا با واقعیات زندگی روزمره خیلی فاصله دارن... نمی شه اینقدر رویایی فکر کرد... و تازه، نمی شه هم خدا رو خواست و هم خرما رو!... بعدشم، نمی تونی از همه توقع داشته باشی که اینارو بفهمن... میگی : پس چرا تو می تونی درک کنی؟... آخه من مثل بقیه تو این دنیای روزمره زندگی نمی کنم... تو که می دونی... من تو فاز خودم هستم... فقط زمانی که مجبور باشم میرم قاطی آدم بزرگا... دنیای کوچیک من اینجاست، با تنهایی دوست داشتنی شبهام، با کتابهام، با کاغذهام، با فیلمهام، با اون آدمهای خیلی معدود دوست داشتنی زندگیم، و با تو... همین برای من کافیه... اونقدر "گذشته" خسته م کرده که دیگه حاضر نیستم به هیچ قیمتی این خلوتم رو از دست بدم... تو اینو خوب می دونی... و از همین جا با من شروع کردی... یادته؟... واسه همین می تونم بفهمم چی میگی و چی میخوای... واسه همین نمی خوام عوضت کنم...شاید اگه منم جای یکی از اونا قاطی زندگی روزمره ت بودم، همین توقع رو داشتم... اما ندارم... می دونم که از این چیزایی که دارن ازت می خوان بدت میاد... شاید این بار خوکهای زندگیت، لباس مهربونی تنشون کرده ن... می دونم چیزایی رو که می خوان ازت بگیرن برات خیلی سخته...اما این بار کمکی از دستم بر نمیاد... و تو تنها کسی هستی که خوب می دونی چرا... این بار باید خودت به تنهایی تصمیم بگیری... امیدوارم این بار رو من حساب نکنی... راستش منم دارم کم میارم... دلم می خواد برگردم توی چینی نازک تنهایی خودم... اینکه تو و خودم و واقعیات رو با هم رو در رو ببینم برام مشکله، نمی خوام، دوست دارم کاری به من نداشته باشن، بذارن این یه خوردهء آخر رو با خودم باشم، فکر می کنی بذارن؟... امروز با دیدنت خیلی دلم برات تنگ شد... از دست نگاهت فرار می کردم... توش خیلی علامت سوال بود... ولی باید بذارم این بار خودت باشی و خودت... به زمان نیاز داری ، نه؟... به قول بعضیها به یه دورهء کوتاه مدت دو ساله!... زمان خیلی چیزها رو حل می کنه... شاید من و تو رو هم تو خودش حل کنه... نمی دونم...
این مریضی دو سه روزه هم خسته ت کرده... امروز از اون هواهایی بود که تو دوست داری توش راه بری... اما با بد جنسی تمام گذاشتم پیش گاوت بمونی(گاو مشد حسن رو میگم!)... بهم گفتی: این کفشهای جدیدت مثل کفش "برونکا" می مونه! آخرش هم که کولهء نایک سورمه ای خریدی؟... هی می خواستی بگی که ...... اما نگفتی... منم نگفتم... شاید یاد بگیری یه خورده هم تو بگی... دوشنبه2اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|