Desire knows no bounds |
Thursday, April 4, 2002
وقتي بارون مياد،دلم مي خواد تنها باشم،پنجره رو باز كنم،صداي لورنا مك كنت رو بلند كنم و...صداش يه جورايي منو با خودش مي بره...بعضي وقتا هم مضطربم مي كنه...بوي بارون و لورنا و خيلي چيزاي ديگه...دو نفر بودن كه يه ريز به من مي گفتن لورنا رو گوش بده...طبق معمول يكيشون تو بودي...همونجوري كه باعث شدي “محمد نوري“ گوش بدم، بس كه بهم گفتي...يا مولانا رو بشناسم با “پله پله تا ملاقات خدا“...هنوز “عطار“ت رو نخوندم،“صداي بال سيمرغ“،“از كوچهء رندان“،“بحر در كوزه“،چقدر به كتابهايي كه خوندي و اون چند سال كذايي فوق العاده يي كه گذروندي حسوديم ميشه...همونجور كه تو به تنهايي من!..چيزي كه نمي دوني از چه جنسيه...اون وقتا يادته؟...انگار چقدر كوچيك و رنگي بوديم...چقدر دغدغه هامون عوض شده...نكنه داريم بزرگ مي شيم و سياه سفيد...خاكستري...
دلم از اينهمه ناباوريم مي گيرد... |
Comments:
Post a Comment
|