Desire knows no bounds |
Thursday, April 4, 2002
واي...من عاشق بارون با اينهمه بارون كه ديگه از خوشحالي مي تركم...امشب ساعت 11 اينطورا تو ماشين بودم،داشتم بر مي گشتم خونه،استثنائا به جاي ضبط،راديو روشن شد...انگار يه فال بود...داشت شعري رو كه هميشه موقعهاي باروني بودن آسمون يا خودم در حال تكراره مي خوند:
واي باران باران شيشهء پنجره را باران شست از دل من اما چه كسي نقش تو را خواهد شست هوووووم...دارم سعي مي كنم فيلم ياد هندوستان نكنه ها...ولي هي از آسمون بوي تو مياد...بي خيال. |
Comments:
Post a Comment
|