Desire knows no bounds |
Sunday, April 28, 2002
این دفتر سپید هم خوب حرفی زده ها...تو زندگیمون چقدر پرانتز باز می کنیم که نمی بندیمشون...واسه همین کلی انرژی کم میاریم...
امروز وقتی داشتم می رفتم کلاس، بارون میومد... یه عالمه از راه رو پیاده رفتم... بارون همیشه منو خوش اخلاق می کنه... تو اتوبان، یه عالمه سرعت، و دستم که بیرون از شیشهء ماشین با قطره های بارون دست میداد... کاشکی راننده، اگه یه روزی نوم تو رو می ذاشت... می خوام یه خورده تکلیف پرانتزهای زندگیم رو مشخص کنم... ببندمشون... از اینهمه پراکندگی دارم خسته می شم... شدیدا دچار کمبود انرژی هستم و شارژر هم ندارم... واسه همین یه خورده باید خودم رو جمع و جور کنم... تو راه همش فکر بستن پرانتزهای رها شده بودم... همش... کاش این خانوم بغل دستیم یه خورده به خودش عطر زده بود، یا لا اقل ساندویچ به این بد بویی نمی ذاشت توی کیفش... حیف این همه بارون!... شنبه7 اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|