Desire knows no bounds |
Sunday, April 21, 2002
این آخری ها یه اتفاق جدید افتاده... و اون اینه که با خواهرم کلی داریم پسرخاله می شیم!(منظور از پسرخاله: وقتی یه نفر نسبتا غریبه زود با آدم خودمونی و صمیمی میشه می گن طرف پسرخاله شد!)... این برای من که همیشه تو فامیل تنها بودم حس خوبیه!... تو این سالها اختلاف سنیمون اجازه نمی داد که همدیگه رو بفهمیم یا به عنوان یه محرم اسرار روی همدیگه حساب کنیم... بیشتر میشه گفت تام و جری بودیم یا کارد و پنیر یا... اما حالا که بزرگتر شده، داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!... و این خوبه...
و یه چیز دیگه...پارسال خوشبختانه از موریانه ها خبری نبود... خدا کنه امسال هم موریانه ها سراغ دیوار اعتماد من نیان... بذارن خاطرهء خوکها رو فراموش کنم و یاد بگیرم به اطرافیانم اعتماد کنم... *موریانه(اشاره به شعر حمید مصدق): دیوار اعتماد مرا موریانه خورد...اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم... *خوکها:اشاره به خوکهای کتاب "مزرعهء حیوانات" . |
Comments:
Post a Comment
|