Desire knows no bounds |
Tuesday, April 9, 2002
...يعني بايد باور كنم؟؟؟...همهء اون حرفايي رو كه تو اين چند ماهه منتظر شنيدنشون بودم و كنجكاو كه واقعا اونجا چي داره مي گذره رو در عرض نيم ساعت بهم گفت...شجاعتت رو تحسين مي كنم دختر...شايد اگه من جاي تو بودم هيچوقت نمي تونستم اين كارو بكنم...اما آيا بايد باور كنم؟...آيا موقع نوشتن اون حرفا تنها بوده يا اونم حضور داشته؟...آيا جوابهايي كه داده م رو ديده؟...آيا باز دارم دستي دستي همه چي رو خراب ميكنم به خاطر يه غرور احمقانه؟...به خاطر حماقت سالها قبل؟...نمي تونم اينهمه رو يه جا تحمل كنم...دستام يخ كرده...الان فقط خوشحالم... فردا فكرشو مي كنم...ديگه هر چي بشه هم مهم نيست...مهم ايناييه كه امروز فهميدم...به اين “اطمينان“ براي تحمل بقيهء زندگيم احتياج داشتم...درست تو همين روزاي سخت سخت سخت...و خدا جونم،مرسي از اينكه به موقع به دادم رسيدي...پس هنوز ignore نكردي منو...بايد ياد بگيرم دوباره بيام پيشت...چقدر اين روزا بهت احتياج داشتم،ولي روم نميشد صدات كنم...خدا جونم ببخشيد...بابت امروزم مرسي...حتي اگه خرابش كنم بازم مرسي...ولي ميشه يه كاري كني درست بشه؟...انرژيم داره تموم مي شه ها...هنوز منتظر اون معجزه ت هستم...و مي دونم كه پيش مياد...
سه شنبه 20 فروردين |
Comments:
Post a Comment
|