Desire knows no bounds |
Sunday, April 7, 2002
بازم يه چيز ديگه ، انگار كه خودم گفته باشم:
انقدر قاطي کردم که حتي نمي دانم الان حالم خوب است يا بد! نمي دانم متنفرم از همه اطرافم و اطرافيان، يا سخت دوستشان دارم و بدون آنها نمي توانم زندگي کنم. چون کار نمي کنم فعلا به بهانه پروژه، زندگيم هيچ روال روزمرِّ گي ندارد. و اين از جهاتي خيلي عالي است ولي انرژي زيادي مي برد تنظيم هر روزت وقتي آزادي که هر کاري بکني. چون فکر مي کني وقت داري ولي در واقع براي اين همه کار وقت نيست. پس در نهايت هيچ کار نمي کني. و اين حس بطالتِ حاصل از سرگرداني سخت آزار دهنده است. و يكي ديگه: ● ميان پرده ! از اين به بعد کتابي صحبت ميکنم به برادر کوچکترم مي گويم حال شما چطور است روز را به خوبي گذرانده اي؟ روي "هــ" تاکيد مي کنم از ته حلق چون همين است که هست. من روشنفکرم من نويسنده ام بزرگ! اين را روزي صد بار جلوي آينه تکرار مي کنم. سيگار بهمن کوچک دود مي کنم يا زر يا تير يا کوفت هرچه مزخرف تر بهتر چون سيگار خوب مال بورژوا هاست و از کودکي به ما آموخته اند که " بورژوا فحش است"** شايد کلاه بافتني به سر بگذارم با ريش بلند تابستان گرمم شد سوراخش مي کنم قهوه ام را بي شير مي خورم با اخم. عينکي مي خرم يا مي کشم با مداد چشم دور چشمانم. گِران. عينکي با دسته "خاص" گاهي عميــــــــــــــق به نا کجا که همان روبرو با شد، خيره ميشوم درست همان هنگام که همه دارند من را نگاه مي کنند بايد فکر کنند من بس فرق دارم با ايشان و چه گريز پا ست اين رشته افکارم کتاب شعر فلاني را در دست مي گيرم بعد مي گويم چه "ناب" است چه "ناب" بلند حرف مي زنم اما فقط بعضي لغات را که آنها را هم بلند شنيده ام مدرنيسم، اومانيسم، پست مدرنيسم، چه سوررآل شده ام؟ و اينها را آنقدر بلند مي گويم که ميز بغلي هم بشنود. راستي يادم رفت مارک شورتم "کَلوين کِلاين" است و وجود ندارد چيزي که برايم جالب باشد بَه چه روشنفکرم. ** از کتاب "زندگي جاي ديگري است" ، ميلان کوندرا. |
Comments:
Post a Comment
|