Desire knows no bounds |
Saturday, April 13, 2002
دلم براي دوستام تنگ شده...زياد زياد زياد...اونقدر تنگ،انگار كه داره به سمت صفر ميل مي كنه...دلم واسه ديدنشون،حرفامون،اراجيفمون،تحليل هاي اساسي و فلسفي مون!،براي با هم غذا خوردنمون،...تنگ شده...حالا اينكه واسه اولي بيشتر دلم تنگه يا آخري ديگه بماند!!!...اونايي كه منو ميشناسن احتمالا خودشون مي تونن جواب درست رو حدس بزنن!(D : )...ولي بي شوخي اعتياد هم بد درديه ها...يه عمر ادعا كرديم كه ما و اعتياد،امكان نداره،هرگز،اصلا،عمرا...حالا اين آخر عمري يه دفعه چشم باز كرديم ديديم كه نه خير،معتاد شديم و ديگه تموم...اعتياد به بودن آدما رو ميگم...اونا كه كم كم شدن جزئي از بودن من...ديگه نمي شه تفكيكشون كرد...نمي شه تركشون كرد.........چقدر دلم براتون تنگ شده...
|
Comments:
Post a Comment
|