Desire knows no bounds |
Sunday, April 28, 2002
امروز یک روز خوب خوب بهاری بود... با همهء مشخصات بهاری بودنش... بهاری بودنت... و آرامش غریبت که آدم رو غرق می کنه... دیدی گفتم دیروز انگار دوباره خود اون وقتات بودی... آخه امروز گفتی بقیه رفتن کیش!... واسه همین اینقدر آرامش داشتی ... بگذریم... نمی خوام بهت خرده بگیرم... می دونم که به زمان نیاز داری... حالا خوبیش اینه که لااقل وقتی خودمون دو تا هستیم، دیگه خودتی... امروز اولش اومدم ادای آدمهای دیگه رو در بیارم، که هنوز از راه نرسیده گفتی چرا یه جوری شدی امروز!... و من شدم خودم... این اتاقت رو خیلی دوست دارم... بر عکس قبلیه، این پر از نور و فضا و آرامشه... از اون بالا همهء مردم رو می بینی که در هیاهوی روزمره غرق هستن... بعد سبزی درختها... و آبی آسمون... یه خورده از سر و صدای زندگی بیرون به گوش می رسه، ولی وقتی می رسه به این بالا در آرامش و سکوت اتاقت حل میشه... اون تیکه از خورشید که میفته کف اتاق، دم همون مبل هایی که من همیشه روش می شینم، یه جورای خوبی به آدم سلام میکنه، صمیمی، انگار که از خودمون باشه، امروز بهت گفتم کاشکی چار چوب های این پنجره ها چوبی می بود، اونوقت دیگه خیلی منظره کامل می شد... اونهمه زندگی جاری بیرون در تقابل با این موج آرامشی که اینجا هست و حاصل بودن توست، تضادی دوست داشتنی ایجاد می کنه، اونقدر که آدم دلش می خواد اون ساعت ته اتاق رو متوقف کنه و در این سکون مطلق حل بشه... دلم می خواست حرفاتو اینجا بنویسم... وقتی که گفتی امیدوارم اینایی که من دارم می بینم حاصل کم خوابی دیشبت باشه و بهت گفتم ربطی به کم خوابیم نداره... بعدش و بعدش و بعدش... همه شون رو... اما نمی تونم بنویسمشون ... آخه باید با تن صدای تو خونده بشن... باید نگاه های تو رو داشته باشن... چشمهای تو رو... دست های تو رو... تو رو... از پشت اونهمه کار و کاغذ و کامپیوتر و سی دی و لباس آهنی، ازپشت یه آدم آهنی... روز همچنان قد می کشید و من در بودنت گم شده بودم... اما عقربه های ساعت با انرژی تمام به فعالیت خودشون ادامه می دادن و هر چقدر هم نگاهشون می کردم نمی فهمیدن چی می خوام... نگاه آخرم نا امیدانه ازشون خواهش کرد... اما اونا منو نگاه نمی کردن، کار خودشونو می کردن... و تو به نگاه من نگاه می کردی... و می دونم که از نگاه کردن به عقربه های ساعت چقدر بدت میاد... دیگه نگاهشون نکردم و باز پام رو از آرامشت گذاشتم بیرون، پرت شدم تو هیاهوی روزمره... از همه خنده دار تر نگاه های منشی جدید بود که امروز برای اولین بار منو حضوری کشف کرده بود! کلی از لبخندهای کنجکاوش خنده م گرفته بود، هر چی الان دارم فکر می کنم قیافه ش چه جوری بود، چیزی جز یه علامت سوال سورمه ای یادم نمیاد!... بعدشم که اون آسانسور های لاک پشتی و اونهمه طبقه... وقتی آدم از تو جدا می شه و بر می گرده به سیستم عادی، چقدر همهء آدما به نظرش خنده دار میان... پیش خودم می گفتم خوش به حالشون که اینقدر راحت می تونن سر خودشون رو با زندگی گرم کنن... دغدغه شون کرایه ماشینه و پول بنزین و اجاره و شام چی بخوریم... اون وقت تو... هوووووم...
ندیدنت سخت است دیدنت، خراب شدنی دیگر... . یکشنبه8 اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|