Desire knows no bounds |
Wednesday, April 3, 2002
...اي دوست
درازناي شب اندهان را از من بپرس كه در كوچهء عاشقان،تا سحرگاه رقصيده ام و طول راه جدايي را،از شيون عبث گامهاي من،بر سنگفرش حوصلهء راه كه همپاي بادها،در شهر و كوه و دشت،به دنبال بوي تو گرديده ام و ساعت خود را،با كهنه ساعت متروك برج شهر،ميزان نموده ام اي نازنين اندوه اگر پنجه به قلبت زد تاري ز موي سپيدم در عودسوز بيفكن تا عشق را بر آستانهء درگاه بنگري اي خوب از ما گذشت بيا به ابر بياموزيم تا از عطش،گياه نميرد بيا به قفلها بسپاريم با بوسه اي گشوده شوند بي رخصت كليد... |
Comments:
Post a Comment
|