Desire knows no bounds |
Sunday, April 28, 2002
از اول این بحث های عشق و ازدواج به شیوهء شبحی رو دنبال می کردم ببینم آخرش چی می شه. این چکیدهء بحث ها حرف اول و آخر رو زد:
«جوهره ي تز من اين است: ما ازدواج مي كنيم به هزار و يك دليل كه اتفاقاً حتا يكي از اين هزار و يك دليل ”عشق“ نيست. (نه، شك نكنيد. شبح ممكن است ديوانه باشد اما احمق نيست!) چرا؟ زيرا ما بدون آن هزار و يك دليل مي توانيم عاشق هم باشيم و با هم ازدواج هم نكنيم! پس اگر ازدواج ميكنيم دلايل ديگري براي اين كار داريم و خدا نكند كه يكي از دلايلمان پايبندي در عشق باشد. واي فاجعه اينجاست. من تو را دوست دارم و تو مرا دوست داري ميترسيم اين دوستي دير پا نباشد به آن قفل ازدواج ميزنيم غافل از اين كه هر بندي و قفلي قاتل دوستي و عشق است. بلافاصله بعد از رد و بدل شدن آن ”بله“ي تاريخي ما احساس امنيت در عشق ميكنيم. عاشق (مرد يا زن) حالا براي تداوم عشقش نياز به قلبي عاشق ندارد زيرا يك ”سند“ تداوم عشقشان را تضمين كرده است. امروز با هم دعوا مي كنيم. به سر و كله ي هم ميزنيم بدون هراس از اين كه يك ديگر را از دست خواهيم داد چون يك ”سند“ و هزار و يك دليل ما را به زير يك سقف زنجير كرده است. دوباره همديگر را در آغوش ميگيریم و حرف هاي عاشقانه خواهيم زد، اما روز به روز از هم فاصله خواهيم گرفت. اگر وقتي هم ديگر را بي هيچ بندي دوست داشتيم تو از كتابي تعريف ميكردي من ميرفتم آن كتاب را ميخواندم تا از چشم تو به زيباييهاي آن كتاب نگاه كنم اگر من از شعري يا شاعري سخن ميگفتم تو ميرفتي آن را ميكاويدي از خواندنش لذت ميبردي تا روح ات را به روح ام نزديك كني تا با هم باشيم كه براي با هم بودنمان بايد عاشق ميبوديم پس با اشك و عشق و آه ميگفتيم: يا رب تو مرا به عشق ليلي هر لحظه بده زياده ميلي چه كنكاشي در روح يك ديگر ميكرديم! چه عاشقانه در روح يك ديگر به جست و جوي بركه هاي بكر و سرزمينهاي نامكشوف ميگشتيم... موجِ پنهانترين رعشه ي پنهانترين زواياي روح ام به تلاطمت ميانداخت. وقتي اشكي در دلت مينشست اوه... كو تا به ديده برسد به زير پلك بلغزد و بر روي گونه بچكد در همان نطفه كشفش مي كردم... حالا سيل سيل ميگريي، وبلاگم را مينويسم، گر گر آتش گرفته ام، كتاب ات را مي خواني؛ چه مي نويسم؟ نمي داني. چه مي خواني؟ نمي دانم! چرا؟ چون تصور ميكنم، تصور ميكني ما را هزار و يك دليل عاقلانه يا احمقانه به هم گره زده است پس ديگر به آن دليل عاشقانه چه حاجت است؟ (جراحي قلب جراح توسط دستان خود او سر كلاس درس. كيبرد خيس يك مقاله نويس عاشق... ساعتي بعد.) يك جمله و تمام: اگر به هر دليلي ازدواج كرده ايد يا تا آخر عمر نامزد باقي بمانيد، يا قلب يك ديگر را در تابوت ازدواج زير خروارها بايد و نبايد مدفون نكنيد.» دیدین...دقیقا همینه... چه لزومی داره آدم یه عشق رو قربانی روزمرگی ازدواج کنه فقط به دلیل اعتبارش؟... عشق بی قید و شرط اگه اسیر قرارداد بشه، دیگه کمرنگ می شه، اون انحصارش رو از دست میده... ازدواج چی به آدم میده؟... آیا واقعا داده ها و گرفته ها در معادلهء ازدواج هم ارز هستند؟... آیا واقعا نمی شه یه عمر عاشق بود بدون اینکه دچار قرارداد و چارچوب شد؟ ... و آیا باید هر عشقی رو به یه سرانجامی رسوند؟ چه لزومی داره که بخواهیم از آخر هر ماجرایی سر در بیاریم؟ چرا به "زمان" مهلت نمی دیم تا کار خودش رو بکنه؟ چرا زود دلمون می خواد به هر رابطه ای یه مهر استاندارد بزنیم و بذاریمش جزو یه مجموعه یا زیر مجموعه؟ مگه "بربادرفته" که آخر نداره یکی از شاهکارهای رمان جهان نیست؟ اگه اونم دچار یه پایان متداول می شد، آیا به همین تأثیر گذاری باقی می موند؟ دلم به حال عشقی که ازدواج بخواد ضمانتشو بکنه می سوزه... دیگه چیزی ازش باقی نمی مونه... کم کم می شه یه بنگاه معاملات... اگه یه عشق بخواد با شکوه و جاودانه بمونه، باید بی قید و شرط باشه، رهای رها، بدون محاسبات مادی، بدون خط کشی،... و البته من معتقدم(به قول دکتر شریعتی) : دوست داشتن از عشق برتر است. و به این قضیه ایمان دارم. شنبه7اردیبهشت |
Comments:
Post a Comment
|