Desire knows no bounds |
Sunday, April 7, 2002
(اين يه يادداشت كوتاه به يه دوسته كه مي دونم اينارو مي خونه)
به فانوسي كه مدتهاست آهسته و پيوسته مسير دل تنگي هايم را روشن مي كند: امروز از اون روزايي بود كه بي دليل يه قهوهء حسابي بودم.تلخ تلخ.چراشو هم نمي دونم...اولش سعي كردم خودمو با كتابها قايم كنم... نشد... هي گفت: چته؟ چي شده؟...ولي من خودمم نمي دونستم...فقط تلخ...اونقدر كه الكي لبخند زدن هم يادم رفته بود...مي فهميدم كه دارم بد بازي مي كنم... ولي خوب... هميشه اينجوري نگاهم مي كنه...يه جورايي اينهمه مهربونيش اذيتم مي كنه،از اينكه بي جواب مي مونه...از اينكه مي دونم شنيدن بعضي از حرفام براش چقدر سخته...يه جورايي شده عروسك سنگ صبور اولدوز(همون كه كودكيم با قصه ش پر شده بود، اولدوز صمد بهرنگي رو ميگم)... خيلي چيزا رو مي دونه...حتي ديگه ميدونه كه سيب زميني سرخ كرده رو با سس مايونز و سس قرمز و فلفل قرمز مي خورم!... يا نوشابه م سفيده يا سياه!...مي دونه چه وقتايي دارم كم ميارم...چه وقتايي زياد!...چند وقته چرك نويسهام رو هم مي دونه...حالا ديگه اين آخري ها وقتي كم ميارم تئوري هاي خودمو بهم تحويل مي ده ...هيچوقت بهش نگفتم كه چقدر بهش مرسي بدهكارم...شايد بازم نگم...اگه بگم هم يا ميگه صحيح،يا اداي خودمو در مياره و ميگه بهله!...ولي خوب...اينجا مي نويسم كه يادم باشه يه روزي بهش بگم:مرسي از اينكه اينهمه هست...و شرمنده از اينكه هميشه بايد نيمهء تاريك منو تحمل كنه!...شايد يه روز، بازي روزگار عوض شد...كسي چه مي دونه... پيوست:بابت قهوه بودن امروزم هم شرمنده! شنبه17 فروردين. |
Comments:
Post a Comment
|