Desire knows no bounds |
Thursday, April 11, 2002
هر بار ميرم سراغ فروغ، يه بار ديگه اين گل ياس رو مي خونم،چه قشنك همه چي رو منتقل كرده،آخر امروز آوردمش اينجا:
سلام. رفته بودم خريد سوغات برای خواهرم. برای خواهری که مشهد دارم. به او می گويم گل ياس.چون مثل ياس زيبا و لطيف و سرشار از عاطفه است.بوی بهار می دهد. گل ياس نمونه ای از زنان بی پناه اين سرزمين مرد سالار است. وقتی بيست و چهار ساله بود، به اصرار خانواده ازدواج کرد ، آن زمان يک گل ياس بود و محله ای که از عطرش سرمست می شد.گل ياس من هنر مند بود ، نقاش بود و خطاط...صدای زيبايی داشت که وقتی می خواند ، مرا می برد به باغستانهای پر گل...ليسانسی هم داشت که هيچ ربطی به گل ياس بودنش نداشت گلم را دادند به يک مهندس از خارج آمده...وقتی من رسيدم دير بود مرد برای گل ياس يک گلدان کوچک هديه عروسی آورد.گلدانی که وقتی نگاهش می کردم ، در زيبايی گلم محو می شد...گلم را در گلدان گذاشت و زندانی اش کرد. او زيبايی ياس را انکار کرد .نمی دانم چرا..شايد خودش زشت بود...شايد هم چشمانش نابينا بود. گل ياس کم کم پژمرد...آن قدر او را تحقير کرد که گلم باورش شد عطری نداشته.او ديگر نقاشی نکرد.نه صدای قلمش را کسی شنيد و نه صدای زيبای خودش را. هر وقت خواست بخواند ، مرد می گفت صدايت غمناک است و هر چه می کشيد برای مرد بی معنا بود.آخرين تصوير گل ياس يک پنجره بود که رو به باغ زيبايی پر از شکوفه باز می شد.آخر خانه او پنجره نداشت.سه سال گذشت.مرد و خانواده اش از او بچه خواستند ...گل ياس فرزندی نمی آوردو آنها او را متهم کردند به بی باری..آخر گل بی بار هم مگر هست؟مرد بعد از يک سال که گل معصوم مرا به دست هر نيشتر زنی داد ، بلاخره فهميد بی باری از خار وجودخودش بوده...نمی دانم دعای من بود يا مادرم که زندگی مثل فروغ را برايش نمی خواستيم...گلم يک دختر زاييد که من به او می گويم پسته خانم. پسته مثل مادرش زيبا و مهربان به دنيا آمد. گلم کم کم زندگی را وقف کرد تا پسته را بزرگ کند. هنوز سه سال نشده بود ...مرد می شنيد و می ديد که گل ياس باز سرشار از عطر شده است...باز نقاشی می کرد و باز آوازهای زمان شادی خانه پدری را می خواند. به مرد گفتند تا عطر گلت ، سردی زمستان را از ياد نبرده ، او را هرس کن...گل ياس باز بارور شد...اين بار ديگر کسی از ديدن غنچه اش شادی نمی کرد.فکر کنم تمام نه ماه را اشک ريخت ...خواست غنچه را به دست باغبان بدهد تا از تنش جدا کنند ولی دلش نيامد يا شايد شهامتش را نداشت...اين بار دخترکی زاييد که من به او فندق می گويم...و حالا يک ساله است اين فندق کوچک...گل ياس تقريبا از ياد برده شعر و آواز و نقاشی را و پسته داری و فندق داری می کند...مرد شاد است که گل ياس را هرس کرده ولی من می دانم که گلم باز بهار را خواهد ديد و باز برای خانه تاريکش پنجره می کشد و باز ترانه خواهد خواند. کسی هست که بتواند عطر گل ياس را از او به يغما برد؟ يه چيز جالب هم از خورشيد خانوم: ● دوست نداره من اينقدر با بقيه تلفنی حرف بزنم، اما هيچی نمی گه. دوست نداره زياد برم تو اينترنت. اما هيچی نمی گه. دوست نداره اين همه دوستام پسر باشن، اما بازم هيچی نمی گه. دوست دارم کتاب بخونه. اما هيچی نمی گم. دوست دارم زبان بلد باشه، هيچی نمی گم. دوست دارم يه خورده بيشتر با هم حرف داشته باشيم که بزنيم، اما هيچی نمی گم. دوست داره من اينقدر بی حيا و وحشی نباشم، هيچی نمی گه. دوست دارم اينقده از من دور نباشه، هيچی نمی گم. دوست داره من آرومم بگيره يه جا، هيچی نمی گه. دوست دارم آتيش باشه سرتاپاش، هيچی نمی گم. ● از بوی عرق تن مرد متنفرم. □ نوشته شده در ساعت 3:27 AM توسط Khorshid Khanoom تا بوده همين بوده...هميشه دلمون مي خواد “اون“ اينجوري باشه، ولي نيست و ما هم هيچي نمي گيم...هر چند كه اين بار يه خورده وضع من فرق مي كنه...چون اميدوارم همهء سالهاي بعد رو هم همينجوري مثل اين سالهاي قبل بمونه و حتا يه ذرهء يه ذرهء يه ذره هم عوض نشه...كاشكي مي شد خصوصيات آدمهاي جالب و منحصر به فرد رو فريز كرد... |
Comments:
Post a Comment
|