Desire knows no bounds |
Sunday, June 16, 2002
از Beautiful Mind :
هرروز صبح كه پنجره رو باز مي كردم يه پرنده خيلي خوشگل ميومد رو لبه پنجره مي نشست و برام آواز مي خوند. يه روز نيومد و من تا شب گريه كردم. روز بعد پنجره رو بستم، ولي باز هم تا شب گريه كردم؛ چون فكر مي كردم حتما“ ميره براي يكي ديگه مي خونه. فرداش پنجره رو باز كردم؛ پرنده كوچولوي من اومد؛ كشتمش و راحت شدم. از اون به بعد فقط شبها بعد از اينكه پرنده ها خوابيدن پنجره رو باز ميكنم. ×××× - چرا دروغ مي گي؟ - براي اينكه قشنگ تره. - تا كي مي خواي دروغ بگي؟ بالاخره كه مي فهمه. - خب معلومه كه مي فهمه. ولي تا روزي كه بفهمه تو دنياي قشنگتري زندگي كرده. ×××× منت خدای را عز و جل...به خاطر هر چه که دارم. اما... خدايا ! هزار هزار بار شکرت...به خاطر همه آنچه به من ندادی... تا ببينم و بخواهم - و به لطفت - بستانم. خدايا شکرت. ×××× درسرزمين شمالي پير مرد ماهيگيري را مي شناختم كه در تمامي عمر آفتاب را نديده بود. وقتي براي اولين بار در سن صد سالگي آفتاب را در آسمان آبي ديد، متوجه شد كه دريا در افق به آسمان مي پيوندد. با قايق چوبي اش به آب زد و به آسمان رفت و به خورشيد پيوست. ×××× دخترك قاصدكها را دانه دانه جدا مي كرد و به باد مي سپرد. نگران بود به آسمان نرسند، خودش هم فوت مي كرد. قبل از اينكه رهايشان كند، آنها را به لبش نزديك مي كرد و مي گفت : « وقتي بزرگتر شديد برگرديد. شايد بتوانيد اشكهاي مرا به آسمان ببريد.» ×××× مادر كتاب را باز كرد و همينطور كه گهواره را تكان مي داد شروع به خواندن كرد : « كلاغه ميگه قار قار آي آدما خبردار...» كودك گريه مي كرد...تا ابد بي پايان. |
Comments:
Post a Comment
|