Desire knows no bounds |
Monday, June 17, 2002
کلمه ها همه دست به دست هم داده بودن
انگار که از قبل ديالوگ هاشون رو تمرين کرده باشن مثل مهره های دومينو يکی بعد از ديگری روی هم می خوابيدن هارمونی درست می کردن . چرخش ها مثل چرخش های والس بود . سر آدم گيج می رفت . اما بيشتر نرم بود و رَوون مثل تانگو می شد ساعت ها گوش بدی به آهنگ و خودتو بسپاری به دست رقص بی اون که خسته بشی . هميشه بعد يه بارون حسابی ، رنگين کمون پيداش می شه تا حالا زير برف ، رنگين کمون نديده بودم . حالا همه جا ساکته داره برف نمی ياد . کلمه ها هنوز می چرخن . آروم تر آرومِ آروم . کم کم دارن لِرد می بندن . اما يه چيزی يادم نبود ساعت رو نگاه کنم نفهميدم خواب بودم يا بيدار شايد خواب ديده باشم نکنه باز زمان رو گم کرده باشم ؟ مثل راه ! عيب نداره ، عوضش خواب خوبی بود خيلی خوب . |
Comments:
Post a Comment
|