Desire knows no bounds |
Thursday, June 20, 2002
برای بهار صندوقخونه :
ديدی که رسوا شد دلم ... غرق تمنا شد دلم ديدی که من با اين دلِ ... بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی ... بر زلفِ او عاشق شدم ... عاشق شدم ای وای اگر صياد من ... غافل شود از ياد من ... قدرم نداند فرياد اگر از کوی خود ... وز رشتهء گيسوی خود ... بازَم نخوانَد ديدی که رسوا شد دلم ... غرق تمنا شد دلم ... وای ز دردی که درمان ندارد ... فتادم به راهی که پايان ندارد از گل شنيدم بوی او مستانه رفتم سوی او ... تا چون غبار روی او در کوی جان منزل کنم ... ديدی که رسوا شد دلم ... غرق تمنا شد دلم ديدی که در گرداب غم از فتنهء گردون رهی ... افتادم و سرگشته جون امواج دريا شد دلم ... |
Comments:
Post a Comment
|