Desire knows no bounds |
Monday, June 24, 2002
وقت گذاشتن واسه يه آدمی که می دونی بايد براش وقت بذاری و مدت های طولانی اين کارو نکردی ، خيلی لذت بخشه . حتی اگه مجبور باشی همش در مورد فوتبال و پلی استيشن حرف بزنی . حتی اگه بستنی قيفی که براش خريدی همون اول بسم الله پخش بشه وسط خيابون . حتی اگه هی بهت بگه گشنمه و بعدش فقط يه لقمه از اونهمه استيک با قارچ بخوره . حتی اگه وقتی دوستان بهتر از برگ درختو بعد يه هفته ببينی ، همه اونو به جای تو تحويل بگيرن . حتی اگه آخر شب موقع برگشتن هی پر حرفی کنی و آسمون ريسمون به هم ببافی که خوابش نبره . آخه زورت نمی رسه بغلش کنی و ببريش بالا !
هوووم ، چقدر راحت می شه يه جنتلمن باهوش هفت ساله رو خوشحال کرد . چقدر بی توقع ، چقدر راحت . موقع برگشتن ، اون احساس بزرگی می کرد و من احساس کودکی . هر چی احساس داشتيم با هم عوض کرده بوديم . بعدش هم طولانی ترين لبخند دنيا رو بهم داد با يه بوسهء گندهء گنده . اندازهء تمام صميميتش . شب بسيار قشنگی رو داشتم آقای عزيز ، از همراهيتون سپاسگزارم . |
Comments:
Post a Comment
|