Desire knows no bounds |
Thursday, June 27, 2002
از انتظار بدم مياد . از اينکه هی منتظر باشی و ندونی کی شروع می شه . از اينکه هی منتظر باشی و ندونی کی تموم می شه . از اينکه منتظر باشی بشنوی و نشنوی . هی فرصت ها يکی پس از ديگری بِرَن و باز همه چی ناگفته باقی بمونه . از اين انتظار بدم مياد . رنگ ها دارن عوض می شن . دارن مات می شن . و من هنوز می تونم با کوچکترين نوری ، برقشون بندازم . اما به شرطی که لا اقل جلوی روزنه ها رو نگيری . این هنوز هم کلمهء خنده داريه . نمی دونم مال زمان حاله يا گذشته . اصلا نمی دونم الان کِيه ؟ حال يا گذشته ؟ من و تو کجائيم ؟ با هميم و چه تنهائيم . برای پخته شدن رو به عشق آورديم . سوختيم .
از انتظار بدم مياد ، اما از منتظر نبودن ، بيشتر . |
Comments:
Post a Comment
|