Desire knows no bounds |
Thursday, June 13, 2002
ديشب رفتيم کنسرت چکناوريان . تلفيقی بود از شعر و موسيقی ، در دو بخش : شيرين و فرهاد ، خسرو و شيرين .
هفت تا چيز رو خيلی دوست داشتم : لرزش چکناوريان وقتی گروه رو هدايت می کرد ، موجی از موسيقی توش جاری بود ، لرزش دست هاش بيشتر از زخمه های چنگ ، تأثير گذار بود . آقايی که بزرگترين ويولن سل رو می زد . اولين مناظرهء خسرو و فرهاد . صحنهء مرگ شيرين . بيت آخر منظومه . لحن صدا و لبخند قشنگ خانوم گوينده . گل های سرخی که به تماشاگران هديه کرده بودند ، يک شاخه گل سرخ برای هر نفر . و بزرگترين خوبيش هم اين بود که با دوستانی بودم بهتر از برگ درخت تا خيلی خيلی دير و اين کلی حالمو خوب کرد ، مثل يه نفس عميق بعد از يه بارون حسابی توی جادهء شمال . |
Comments:
Post a Comment
|