Desire knows no bounds |
Saturday, June 8, 2002
" يک عاشقانهء آرام "
( اين بار نه به روايت نادر ابراهيمی ... ) گفت : آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود . گفتم : دل تنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند ، رويا هايش را آسمان پر ستاره ناديده می گيرد ، و هر دانهء برفی به اشکی نريخته می ماند ... برای تو و خويش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببيند ... و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خويش بيرون بکشد و بگذارد از آن چيز ها که در بندمان کشيده است سخن بگوييم . گفت :كيستی كه من اين گونه به اعتماد نام خود را با تو می گويم كليد خانه ام رادر دستت می گذارم نان شادی هايم را با تو قسمت می كنم به كنارت می نشينم و بر زانوی تو اين چنين آرام به خواب می روم؟؟؟ ×××××××× كيستی كه من اييگونه به جد در ديار روياهای خويش با تو درنگ می كنم؟؟؟ گفتم : ... چيزی نمانده است . چيزی نمانده است . ای با سپيده آمده از شب ، در نيمه راه عمر – شايد که واپسين – اينک که خسته ام ، يک سر پناه باش . اينک که تشنه ام ،يک جرعه آب باش . با من هميشه باش . " عاشق " نه ، " عشق " نه ، تنها " رفيق " باش . گفت : قبل از اينکه تو بگويی ، حافظ گفته بود : تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن ، که خواجه خود روش بنده پروری داند . ... گفتم : با تو بودن ، چه زمانی ست ؟ نه روز است و نه شب . که نمی دانم چيست يک زمان دگر است ، يک زمان سوم … تو همانی تو همانی شايد تو همان آمده از راه دراز و همان آمده از جنگل سرسبز مه آلود خيال ، تو همان حادثه ای تو … همانی شايد . با تو شايد بشود داد به باد ، همهء آن چه که بود و هراسان نشد از هر چه که هست . با تو شايد بشود رفت به راهی ديگر … با تو شايد بشود عاشق شد . من صداقت ها را ، می شناسم ديريست و صميميت را ، و چه تلخ می دانم : دل هر کس دل نيست . وای اگر باز سرابی باشی ! وای اگر باز خيال دل خامی باشی ! دلم از اين همه ناباوريم می گيرد ، باز اما به خودم می گويم : تو ، همانی شايد . اعتمادی که به چشمان تو هست اعتمادی که به دستان تو هست ، با تو ديگر ز چه بايد ترسيد ؟ به خودم می گويم : به چنين دستانی ، می شود داد همه دنيا را و همه وسعت تنهايی را . با تو ديگر ز چه بايد ترسيد ؟ با تو بايد خنديد ، با تو بايد برخاست با تو بايد روييد . در نگاهت چيزی ست ، که نمی دانم چيست ! مثل بوی نم بعد از باران مثل آرامش بعد از يک درد مثل پيدا شدن واژهء گم کردهء يک شعر بلند ناقص ، من به آن محتاجم ، به دو چشم ميشيت . و هنوز – مثل آن لحظهء خوب آغاز – من به خود می گويم : " که هزاران سال است ، می شناسم او را . " کاش می شد با تو رفت با تو گم شد توی يک دشت وسيع در دل جنگل سبز روی يک راه دراز ، سر يک کوه بلند ، و رها شد ز همه بود و نبود . و سبکبار ز خوابی نوشين صبحدم ، ديده روی تو گشود . با تو از عطر چمن عطر اقاقی سرمست دست در دست تو در دشت دويد با تو رفت تا آن دور ، تا افق تا خورشيد و نهايت را ديد . همه را کرد رها ، همه را داد به باد نه غم آن چه که بود ، نه غم آن چه که هست ، نه هراس فردا . کاش می شد با تو رفت ، با تو گم شد ، افسوس … . گفت : ... ميان خورشيد های هميشه زيبايی تو لنگری ست - خورشيدی که از سپيده دم همهء ستارگان بی نيازم می کند . نگاهت شکست ستمگری ست - نگاهی که عريانی روح مرا از مهر جامه ئی کرد بدان سان که کنونم شب بی روزن هرگز چنان نمايد که کنايتی طنز آلود بوده است ... ... من لبريز از تنهايی بودم ، و اکنون لبريز از توأم ... حسی بهم ميگه اين دوستی نخواهد پائید ... و اين بيم و بيم و بيم. می دونم با آرامش می تونيم سال ها دوست صميمی باشيم ، و می ترسم که اين بی پروايی من همه چيز رو خراب کنه ، چه کنم که پروا ندانم ... به قول خودت : افسوس ... به هرحال می خوام به آخرش فکر نکنم ... می خوام خودمو در معرض اين قرار بدم که کارم به گريه بکشه ، بذار بکشه ... چشم های هميشه گريون ديگه شستن نداره . گفتم :می دونم که بايد خيلی چيز ها رو مراعات کنم. می دونم که بايد خيلی چيزها رو در نظر بگيرم. می دونم که بايد فکر خيلی چيز ها رو بکنم. اما با لجاجت تمام می گم نمی خوام. اين بار نمی خوام به بقيه ش فکر کنم. نمی خوام به هيچی فکر کنم. به هيچ قانونی ، به هيچ چارچوبی ، به هيچ خط کشی ، به هيچ بايد و نبايدی . می خوام وقتی تو هستی باهات باشم ، همين. بی پروا ، بی هراس فردا...می دونم اشتباهه ، می دونم پر از " نبايد " ه . اما اين بار دارم فقط به حرف دلم گوش می دم . فقط فقط فقط . اون شعری رو که برات نوشتم ، سال هاست دارمش . تو تمام دفترهای شعرم هست . ولی تا حالا برای هيچکس ننوشته بودمش ، برای هيچکس هيچکس هيچکس . می دونم که احمقانه ست ، ولی هست . هست ، هست ، هست . می دونی ، بودنت برای من مثل يه ظرف می مونه پر از تيله های رنگی ، وقتی پره های رنگی توی تيله ها رو نگاه می کنی ، احساس خالص بودن می کنی ، نمی تونی بهشون دست بزنی ، ولی می تونی با تمام وجودت احساس کنی که چقدر لطيفن ، يه رنگ نيستن ، يه طيف رنگی دارن ، هارمونی دارن ، پيچش دارن ، موج دارن ، می تونی ساعت ها بشينی و نگاهشون کنی و هر دفعه يه رنگ تازه رو کشف کنی . نمی تونی بهشون دست بزنی ، ولی با تمام وجود لطافتشون رو حس می کنی . و من با اين حس غريب نمی خوام بجنگم . دلم می خواد خودمو بدم به دست جريان ملايمش ، تا منو با خودش ببره . مهم نيست کجا . مهم نيست که سر راهم چی باشه . نمی خوام فکرشو بکنم . حال رو نگه می دارم . گذشته و آينده خودشون يه فکری به حال خودشون می کنن . بعدشم اگه خواستيم گريه کنيم ، می ريم زير بارون ، زير برف ، خوبيش اينه که کسی نمی فهمه خيسی چشم هامون از چيه . نه ديروزی ، نه فردايی ، همين امروز . همين امروز با من باش فرصت را غنيمت دان . همين دم را که می خواهم ، که دستانم به سوی توست ، صميمی باش با دستم ، صميمی باش با دستم ... . گفت : مغبچه ای می گذشت راهزن دين و دل ، در پی آن آشنا از همه بيگانه شد . حديث دوست داشتنی ديگر حديث ديگريست ... و اين چنين ، روايت ما آغاز شد . |
Comments:
Post a Comment
|