Desire knows no bounds |
Friday, June 14, 2002
هووووووم . دبيرستان که بوديم ، يه عالمه کلاس گذاشته بودن برامون بعد از ظهرا ، که خدای نکرده بعد از اونهمه شهريه و اسم و رسم ، نکنه بچه ها دچار يأس کنکوری بشن ! اما به جاش ما ، منتظر يه برق بوديم تو چشم های همديگه يا يه لبخند با اين معنی که " می فهمَمِت " . بعد يه مکالمهء کوتاه که : بريم ؟ - بريم ! بعدش يا بدمينتون بود تو پارک نياوران ، يا سينما بود و " بچه های خيابان " ، يا پيتزا چمن بود و پيتزا قاراشی ، يا نشر پنجره بود و بعدشم جيب خالی . هر چی که بود بهترين دوران بود .
بعدش که بزرگ تر شديم ، باز کلاس بود . اين بار به دلگيری توپولوژی عمومی و مقاديری کلاس گسسته و پيوسته و باز هم همون سوال که : بريم ؟ - بريم . اما اين بار برای رفتن يه تاکسی پر نمی شد . کافی بود عقبش خالی باشه . حتی گاهی وقتا همون صندلی جلو هم کافی بود . بعدش هنوز سينما بود و " اروپا " و پارک بود بدون بدمينتون و کوه بود و کتاب فروشی های انقلاب . بعدتَرِش که ايران گم شد ، ديگه نگاهی در کار نبود . مکالمه بود : ميای ؟ - بايد برنامه ريزی کنم ، هفتهء ديگه خبرش رو برات فکس می کنم . بعدش من بودم و معبد های بودا با اونهمه بوهای خوب ، من بودم و قبرستان سبزتر از پارک های مرز پرگهر ، من بودم و کتاب فروشی هايی که ساعت ها می شد نشست توشون و کتاب خوند ، من بودم و سوشی ياسان چرخون دوست داشتنی با چای سبز و سوپ توفو و ميسو شيرو . نه سينما بود ، نه کتابی که بشه فونتش رو بدون استهلاک مغزی خوند . نه که نبود ، بود . ولی حسش نبود . يه ساعت شماطه دار قابل برنامه ريزی . يه خورده قبل ترا دوباره پيدا شده بودم . باز نگاه بود ، لبخند بود ، خنده بود . می گفتم : بريم ؟ - بريم . باز يه تاکسی رو پر می کرديم . بعدش خيلی جاها بود ، همه جا بود . به اندازهء همهء تهران . کافی شاپ بود ، سينما بود ، برج آرين بود ، کتاب ، کنسرت ، آتليه ، کوه ، رستوران ، پارک ، خيابون . يه سال سبک ، رو ابرا ، وسط گل های سفيد سفيد سفيد . همون يه خورده قبل ترا که پيدا شده بودم ، بازم نگاه بود ، لبخند بود . - ميای ؟ - ميام . همون يه صندلی جلو کافی بود . بعدش هر جا که بود ، بهشت بود ، با صدای آب ، و صدا و صدا . همون صدا که هميشه می مونه . بعد يه موقعی چشمامو باز کردم ، وقتی گفتم : بريم ؟ ديدم برای جواب بايد صبر کنم ، اندازهء پنج تا تلفن . بايد قبلش با مسنجر هماهنگ کنم . اما هنوز با اينکه کم شده ، به صبر کردنش می ارزه ، به دير به دير بودنش می ارزه . هنوز می شه با صبر کردن ، از ته دل خنديد ، از ته دل حرف زد . همون يه موقعی که چشمامو باز کردم : - ميای ؟ - ... . بوق آزاد . جمعه 24 خرداد . |
Comments:
Post a Comment
|