Desire knows no bounds |
Friday, June 7, 2002
امروز هوای خيلی خوبی بود ، اون همه بالا ، همهء تهران زير پات ، يه عالمه آرامش ، فقط يه بدی داشت و اونم اين بود که يه عالمه ياد آدما رو هم با خودم برده بودم . نمی شد بذارمشون کنار ، هی ميومدن بيرون . يه راه طولانی طولانی باريک ، با يه عالمه فکر که فقط مال خودتن . بيرون هر کی هر چی بگه و بخنده ، بازم مال منن و پيش من ، فقط خود خودم . همش با هام بودن . و از بودنشون لذت می بردم . چقدر مثل هم ، چقدر منحصر به فرد ، و چقدر فقط مال من . دارم انحصار طلب می شم ، نه ؟ اما هميشه لذت بودنشون رو با بقيه هم تقسيم می کنم ، اينم از اون بازی های عجيب تقديره . فقط با من و پيش بقيه ... روزگار غريبي ست ...
|
Comments:
Post a Comment
|