Desire knows no bounds |
Sunday, June 9, 2002
تقديم به سپيده که "کريستين بوبن" را دوست دارد :
* واقعهء مرگ تو تمام وجود مرا از هم پاشيد . تمام وجود جز قلبم را . * دوستت دارم ، محال است اين جمله را در زمان گذشته بنويسم . * دلم می خواهد همه تو را اين گونه ببينند ، همان گونه که بودی ، همان گونه که هستی . اعجوبهء کودکی و عشق خالص . مجموعهء تمام استعدادها در قلبی به سرخی آتش . * من از تو ممنونم . من با از دست دادن تو ، همه چيز را از دست دادم و بابت اين فقدان از تو ممنونم . ديوانه وار دوستت می دارم . من در اين جنون به دنبال ملايمت ، روشنايی و عشق هستم . و دربارهء مسيح بعدا تصميم می گيرم . * تو نبوغ آن را داشتی که کلام را به يک جشن بدل سازی و من خيال می کردم که اين کلام ، اين کلام خيال پرداز و شاد ، بی پايان است . * شيوهء تعلق تو به همه ، در عين عدم تعلقت به هيچ کس ، شيوهء آزاد تو برای آزاد بودن ، شيوهء عاشقانهء تو برای عشق ورزيدن ... * آدمی هر چه بيشتر به روشنايی نزديک شود ، تاريکی درون خود را بيشتر می بيند . * اگر بنا باشد خيلی خودمانی ، در آرامش و به سادگی آن چه را در تو دوست دارم شرح دهم ، می گويم : آزادی ات را - يعنی آن بخش از قلبت که تو برای خودت هم پيش بينی ناپذير می شدی . * من نمی توانم تو را به گونهء ديگری جز سرکش و فراری تصور کنم ، سرکش و فراری ، با قلبی که به سمت روشنايی می گريزد . * اگر فقط دو کلمه برای توصيف تو در اختيار داشتم ، اين دو کلمه را انتخاب می کردم : " دل خراشيده و شاد " . و اگر فقط يک کلمه در اختيار داشتم ، آنی را انتخاب می کردم که اين دو کلمه را با هم در بر داشته باشد : " دوست داشتنی " . * من منتظر بازگشت تو هستم ، دست خودم نيست ، من منتظر غير منتظره ام . منتظر چه چيز ديگری می توانم باشم . من به آن چه اميد بستنی نيست اميدوارم . * همهء ما روزی می ميريم و آن وقت برای استراحت ، خيلی وقت خواهيم داشت . * تو هيچ وقت به من تعلق نداشتی . تو هيچ وقت به هيچ کس تعلق نداشتی . تو با تمام وجود ، کسانی را که با آنها آشنا بودی دوست داشتی . تو هيچگاه در اين عشق ، آزادی درخشانت را از دست ندادی . * ما نمی توانيم کسی را دوست بداريم ، بی آن که بی اختيار بخواهيم او را در قلب مان جای دهيم . حال آن که بودن يعنی بخشش قلب به کسانی که دوست داريم بی آن که آن ها را به خود بخوانيم . و چگونه می توان تا ابد قلب را بخشيد ؟ * منزل حقيقی ما قلب کسانی ست که دوستشان داريم . * تنهايی می تواند فقدان يا نيرو باشد . * حظ و فيض ، هميشه با قيمتی گزاف به دست می آيند . شادی بی نهايت تنها با شهامتی بی نهايت به دست می آيد . * بيماری هيچ وقت علت نيست . بيماری پاسخ است . پاسخی ضعيف که در برابر رنج اختراع می کنيم . * آيا مردی که زن ها به دنبالش هستند وجود دارد ؟ * تو وصف ناپذيری . می خواهی بدانی برای من کيستی ؟ پس خوب گوش کن : من می توانم روزها ، هفته ها ، ماه ها تنها بمانم . خواب آلوده ، آسوده ، خشنود چون يک نوزاد . و تو اين خواب آلودگی را بر هم زدی . تو اين قدرت را سرنگون کردی . چه طور می توانم از تو تشکر کنم؟ آدمی به محبوب هايش چيزهای زيادی می بخشد . کلام ، آرامش ، لذت . تو با ارزش ترين همه را به من بخشيدی : فقدان . محال بود بتوانم از تو بگذرم . حتی وقتی می ديدمت ، دلم برايت تنگ می شد . خانهء ذهن من ، خانهء قلب من ، قفل و زنجير شده بود . تو شيشه ها را شکستی و هوا به درون هجوم آورد . هوای يخ ، هوای سوزان و تمام روشنی ها . تو برای من اين آدم بودی و هنوز هم هستی . کسی که از طريق او ، فقدان ، نقص و گسستگی به درون من راه يافت . * من اگر اين زندگی را پاس می دارم ، برای آن است که تو هستی . * جيرجيرک اگر خواب است ، نبايد رنجاندش . آوای بلبل روزی بيدارش خواهد کرد . * بين من و دنيا شيشه ای ست . نوشتن راهی ست برای گذر از اين شيشه بی آن که بشکند . * تا ابد شاد به خاطر روزی تلاش بر زمين . * در اين زندگی مواجهه و رويارويی پيوسته با خدا ، خسته کننده است . در عشق کمی غياب هم لازم است . * آدم وقتی وظيفه اش را انجام داد ، بايد برود . رفتن بخشی از همان وظيفه است . رفتن گواه انجام وظيفه است : بايد هر آن چه را با هم در ارتباط قرار داده ايم به حال خود واگذاريم . نبايد دخالت کنيم . بايد آن ها را از خود آزاد کنيم . بايد موتسارت را که در ميان بازوان نوری محتضر می رقصد ، به حال خود رها کنيم . * نورانی ترين لحظه های زندگی من لحظه هايی ست که به تماشای دنيا قناعت می کنم . اين لحظه ها از تنهايی و سکوت ساخته شده اند . روی تخت دراز می کشم يا پشت ميزم می نشينم يا در خيابان قدم می زنم . ديگر به ديروز فکر نمی کنم و فردا وجود ندارد . هيچ کس را نمی شناسم و هيچ کس برايم غريبه نيست . اين تجربه ، تجربهء ساده ای ست . نبايد آن را خواست . زمانی که از راه می رسد بايد آن را پذيرا شد . * ما عشق و ترجيح را با هم اشتباه می گيريم ، عشق و تعالی را ، عشق و آرامش را . برای کاستن از اين اشتباه بايد انديشه مان را زير دوش مرگ بگيريم ... . " فراتر از بودن " |
Comments:
Post a Comment
|