Desire knows no bounds |
Wednesday, June 19, 2002
ديشب همين جوری که منتظر بودم شام برسه ، يه عالمه وبلاگ خوندم رنگ و وارنگ . بعد يه چيز جالب توجهمو جلب کرد . ديدم سبک نوشته های بعضی ها ، داره کم کم رواج پيدا می کنه . بيشترين سبک هايی که به چشمم می خورد ، سبک های کاپيتان هادوکی ، دلتنگستانی ، و شهرزادی بود . کم کم ممکنه موج های وبلاگ نويسی هم پيدا بشه و تبديل بشه به مکتب !
چهار هفته پیش ، می خواستم يه هديه بدم به يه دوست خاص ، مونده بودم چی انتخاب کنم . آخرش يه پنجاه صفحه از تيکه های انتخابی از وبلاگ ها رو که معمولا کپی می کنم تو word ، پرينت گرفتم با يه عنوان و يه جلد و خلاصه کلی تحويل . همينجوری که داشتم ورق می زدمشون ، پيش خودم فکر می کردم اگه جدی اينا چاپ بشن ، عجب مجموعهء خوندنی از آب در ميان . و اما باز هم فروغ با گل ياسش . پيش فروغ که می رم باز اون تنفر قديمی يادم مياد . اون تنفری که سال ها سعی کردم زير خاکستر پنهان نگرش دارم . حتی اگه آدمهای قصهء فروغ ، زياد تو زندگی من واقعيت نداشته باشن . اما همون سايه هم برای يادآوری کافيه . و باز هم چيکه که ناب می نويسه : ● بادکنک ات ترکيد. رفتي. يادت باشد برگردي و صدايش را گوش کني . ● کاش کسي با من حرف مي زد. تلفن را برداشتم شماره را گرفتم... حالا چقدر حالم بهتر شده. يک صداي آرام بخش که مي گفت "هستم" و "اکنون" هم وجود دارد. جوابي هم نمي خواست حرفش را زد و رفت. چقدر خوب است که هميشه هست. اين صداي پس از شماره صد و نوزده. ● ميگه گريه نكن من غصه ميخورم. حالا ديگه گريه هم نميتونم بكنم. ● دماوند یه دماغ گنده است..... من مي گم عملش کنیم . |
Comments:
Post a Comment
|