Desire knows no bounds |
Monday, June 10, 2002
من خيلی وقت پيش ها يه زير سيگاری سراميکی خريدم که خيلی سبزه . از اون سبزهايی که من خيلی دوستش دارم . با يه خورده نقش و نگار خيلی قشنگ که باعث می شه آدم بهش لبخند بزنه . يه لبخند روشن روشن . تا يه مدت همين جوری رو ميزم بود . نمی دونستم چيکارش کنم . آخه يه اشکال کوچيک وجود داشت و اونم اين بود که من سيگار نمی کشم . مونده بودم با اين چيکار کنم . بعد زد به سرم که توش پسته بخورم ! پسته و بادوم زمينی با دلستر عزيز غير ليمويی ! اما اين روزا يه اشکال ديگه هم پيدا شده . و اون اينکه نمی دونم چه جوری بادوم زمينی و دلستر ببينم و ياد تو نيفتم . فکر کنم کم کم همه چی بايد برن توی کشو . خودم هم . ولی به جای کشو ، ترجيح ميدم برم تو يخچال . اون جا معنويت بيشتری داره . تازه فاسد هم نمی شم .
می دونی داشتم به چی فکر می کردم ؟ به اينکه چه خوب می شد اگه قبل از اين که با هم آشنا بشيم ، لا اقل يه خورده حرف زدن ياد گرفته بوديم . اون وقت ، وضع خيلی با الان فرق می کرد ، مگه نه ؟ کافی بود به جای اون همه شعری که اون شب برام خوندی ، بگی : شادی من حباب کوچکی ست ، با آه تو می ترکد . دستت را به من بده تا از تاريکی نترسيم ، دستم را بگير . آنان که سوختند ، همه تنها بودند . اما نگفتی ، بلد نبودی ، آه کشيدم ، حباب کوچيکت ترکيد . کاش قبلش ياد گرفته بوديم ، مگه نه ؟ يکشنبه 19 خرداد . |
Comments:
Post a Comment
|