Desire knows no bounds |
Tuesday, July 30, 2002
" تاوان "
به خود گفتم : " برخيز ! يک سوسک نيم مرده در سطل زباله بيشتر از تو برای زندگی دست و پا می زند . " هی می ديدم که دارم سنگين می شم ... تعجب می کردم ... آخه يه حفرهء خالی که نبايد اينهمه سنگين بشه ... هی می ديدم خسته م ، همه ش خوابم مياد ، بی حوصله م ، ... ، دور و برم رو که نگاه کردم ، ديدم همه چی مثل هميشه ست . بعد خوب تر که نگاه کردم ، ديدم اوووووووووه ، همه جا پُر ِ بائوباب شده بوده و من حواسم نبوده ، واسه همين اينهمه وقت داشتم می ترکيدم . مگه اين بيچاره چقدر جا داره آخه . طفلکی شازده کوچولو يه قرن پيش گفته بود مواظب باشينا ، بائوباب درختيه که اگه دير به فکرش بيفتند ، ديگه هيچوقت نمی تونن شرش رو بکنند ، چون تمام سياره رو می گيره و اون رو با ريشه هاش سوراخ سوراخ می کنه و آخرش هم باعث ترکيدن سياره می شه . خلاصه من يادم رفته بود و همه جای اينجا پر شده بود . ترسيدم که نکنه منم دارم ميشم مثل آدم بزرگا ، آخه معمولا اونا چيزای کوچيکو فراموش می کنن ، اين بود که به فکر ِ يه خونه تکونی ِ اساسی افتادم . يه خورده زمان و يه عالمه اراده لازم داشت . اما نشدنی نبود . از کوچکترين گوشه شروع کردم . يکی يکی رفتم جلو . خوب خيلی سخت بود . تازه کلی هم اون وسطا ترکيدم . اما زود خودمو جمع و جور کردم و چسبونده شدم به هم . حالا عوضش همه جا داره برق می زنه . منم کلی سبُک شدم . کلی خالی . و کلی پر انرژی . معجزه ای رخ نداد . اما من از چيزای خيلی احمقانه و پيش پا افتاده ، واسه خودم يه معجزه ساختم . ديدم هنوزم می شه آدم چشماشو ببنده و وسط يه درهء پر از افعی ، فکر کنه که داره لب ساحل ، قدم می زنه . مثل فيلم رقصنده در تاريکی می شه وسط يه کارخونهء دلگير ، با مردی که دوستش داری ، با آهنگی که دوست داری ، برقصی و زندگی هم بهت لبخند بزنه . خيلی چيزا می شه ، به شرطی که يه خورده تخيلمون رو به کار بندازيم . اون وقت سبُک می شيم قدِ يه بادکنک و می ريم اون بالا ها که لااقل دود و سر و صدا کمتره . زيادم بد نيست . خلاصه اگه تو اين هياهو و شلوغ پلوغی زندگی روزمره ، وقت کردين سرتونو بالا کنين و يه نگاهی به آسمون بندازين ، ممکنه يه بادکنک ببينين که نخش پاره شده و داره واسه خودش اون بالا ها می چرخه ، شايد من باشم . |
Comments:
Post a Comment
|