Desire knows no bounds |
Monday, July 22, 2002
امشب
بارون ِ ديشب باعث شد امروز يه روز ِ سبُک و آفتابی باشه ... يه روز پرتقالی ... حتی آقای پتی ول هم خوش اخلاق شده بود ... تازه بعدِ يه قرن من درس خونده رفته بودم سر کلاس ... بعد از کلاس زد به سرمون که بريم پارک قيطريه ... من و آبی و قرمز و صورتی ... امروز آبی ناراحت بود ، ناراحت ِ خيلی چيزا ... آبی ، خيلی بزرگه ، دلش قد ِ يه درياست ، مثه وسطای دريا زلاله و آروم ، واسه همه درخته ، و حالا که خودش ناراحت بود ، حس کردم که چقدر احساس تنهايی می کنه ... روح های بزرگ هميشه تنها ترن ، و امشب ، آبی ِ منهم شايد خيلی تنها باشه . سعی کرديم يه خورده از اون حال و هوا دَرِش بياريم ، يه خورده در اومد ، ولی می دونم وقتی قرمز رو پياده کنه ، باز ابری می شه . پارک قيطريه ، پارک غريبيه ... آدمو يه جوری می کنه ... اگه بومی ِ پارک باشی ، برات آرامش بخشه ، مثل حياط خونه . اگه بومی نباشی ، دلت می گيره ... اون برکه های کوچيک دم ِ چايخونه ش مثل يه تابلوی خنک ، روح آدمو نوازش می کنن . رو يکی از تخت ها نشستيم به صرف چای و خرما و چيپس ... مرتضی ضرابی هم نشسته بود روی تخت روبروئيمون ، من همش فکر می کردم اون قيافه ای که تو فيلم دستفروش داشت ، فقط مال تو فيلمش بوده ، ولی واقعا همون ريختی بود ، فقط با اين تفاوت که لباسش تميز بود ... موهای آويزون و سبيل و ته ريش و کلی احساس ! ... از اون قيافه هايی که آدم دلش می هواد موهاشونو شونه کنه و ببرتشون حموم ! ... ولی خوب انصافا بازيش تو دستفروش ، عالی بود . پارک قيطريه پارکِ روزهای کودکی من بود و روز های بودن ِ بابابزرگ ، بادکنک های قرمز گندهء براق ، روزهای آفتابی شن بازی و اون سرسره درازه ... الان ديگه اون سرسره هه نيست ، زمين بازيشم موکت کرده ن ! ... بابا بزرگ هم ديگه نيست ، کسی هم برام بادکنک قرمز گندهء براق نمی خره ... اما به جاش می شه مثل امشب رفت زير فواره ها و خيس شد ، اونقدر خيس که روسری ِ آبيت بشه سورمه ای ، می شه بوی چمن و صدای آب رو با هم قورت داد و يه نفس عميق کشيد ، می شه با تيله های رنگی ، آروم بود و ساکت و عميق ... می شه دوباره منتظر يه معجزه بود مثل بارون ديشب ... و خوب ، وقتی تو ترافيک بلوار کاوه ، داشتيم نوار گوش می داديم ، باز هم بوی نم بلند شد ، دستمو که بردم بيرون ، باز قطره ها خيسم کردن ، و باز امشبم بارونی شد ... يه بارون سَبُک و آروم ... نشانه ها رو باور کنم ؟ ... . |
Comments:
Post a Comment
|