Desire knows no bounds |
Monday, July 1, 2002
عجيبه ها ... بعد يه عمر کتاب خوندن ، هنوز تو قصهء شنگول و منگول مونديم ! هنوز هر کی دستاشو می زنه تو آرد ، زودی در رو باز می کنيم و يادمون می ره ممکنه آقا گرگه پشت در باشه . تازه ، اگه هم بفهميم آقا گرگه ست ، باز فکر می کنيم ممکنه گرگ خوبی باشه و يادمون می ره دندونای تيزی داره . تازه اگه بخورَتِمون ، باز فکر می کنيم که بز زنگوله به پا ، به موقع می رسه و ما رو از شکم آقا گرگه در مياره . بابا اون قصه بود . اينجا وقتی خورده بشيم ، درسته قورتمون نمی دن که ، لِهِمون می کنن تا سرِ دلشون گير نکنيم . عجب دنيايی شده . همون بهتر که يه خورده برم گم شم !
|
Comments:
Post a Comment
|