Desire knows no bounds |
Tuesday, July 30, 2002
کتاب
ديروز ظهر غريب آشنا گفت : يه کتاب جديد کشف کردم ديروز از پرويز خرسند که دربارهء دکتر نوشته . گفتم : اسمش چيه ؟ گفت : شرمنده ، اونقدر جذب نوشته هاش شده بودم که اسمش يادم رفت ! اينجوری شد که من ديروز رفتم دنبال يه کتابی که نمی دونستم اسمش چيه . کتاب بهانه ای شد برای آبی تا همراهم تو انقلاب قدم بزنه و باعث بشه تمام حرف هايی رو که تا نيم ساعت قبلش ، تو کافی شاپ به زور ِ نوشيدنی قورت داده بودم ، بريزم بيرون . که چی ؟ راستش هيچی . ولی همين که آدم بدونه هنوز می تونه حرف بزنه کم و بيش ، خودش خيليه . اينکه با يه نگاه از سر ِ همدردی و فهميده شدن ، آروم بشه . در عرض نيم ساعت ، سرحال شدم . و برای اينکه زمان بيشتر کِش بياد ، خودمو با پوسترهای فروغ و شاملو و سهراب و شجريان و اخوان ثالث و هدايت و بنان و دکتر شريعتی و ... خفه کردم . حالا اينکه می خوام اينارو کجای ديوار بزنم ، بماند ! تازه بعدِ يه قرن ، بالاخره خورشيد را بيدار کنيم رو هم پيدا کردم . وقتی رسيديم به همون مغازهء هميشگی تو بازارچه کتاب ، من دوباره گفتم : اون کتاب جديد پرويز خرسند رو می خوام در مورد دکتر ، و اين بار بدون اينکه آقای فروشنده با يه نگاه عاقل اندر سفيه ، اسم کتاب رو ازم بپرسه ، من و يگانه و ديوار رو برام آورد . با يه نگاه مختصر به فهرست کتاب و متنش ، حدس زدم که بايد خودش باشه . قبله هر سو که می خواهی باش ... به راستی که اين همه از توست ، که پيش از اين من می خواستم و نمی شد و نمی يافتم و اکنون تو می خواهی و می توانی و هر دو می يابيم . و چنان خوشبختيم که " قبله هر سو که می خواهی باش" ، ما هم را نماز می گذاريم که هر دو خالق هميم . "باور کردن يا نکردن" مساله اين نيست . سعی می کنم باور کنم . اما باور کردن و نکردن من فرقی نمی کند . " او " به طرز وحشتناکی هست ، و من نمی توانم اين وجود وحشتناک را باور نکنم . تا جايی که می توانم مقاومت می کنم . ولی می دانی که مقاومت هم حدی دارد . بالاخره در هم می شکنم و تسليم می شوم . " واقعيت " پرم می کند . فاتح هميشه سيم های خاردار است ... امروز غمگينمان را ديروزی شاد و فردايی شايد شادتر قطع می کند . در ديروز زندگی کنيم . امروز بی رنگمان را رنگ بخشيم و فردا را دوست بداريم : که در " شايد " زندگی نهفته است . زندان يعنی در ِ بسته ... می بينی که " با تو بودن " را اگر توانسته اند از من بگيرند - که نتوانسته اند - اما " تو را داشتن " و " دوست داشتن " از من جدا شدنی نيست و آنها نتوانسته اند . و من همچنان خوشبختم و پُرم از بهار و از تو که خون منی و در رگهايم می دوی . " تنها " در ميان " تن ها " ... در جدايی انجماد است که انتظارمان را می کشد . باد زوزه می کشد و سرما هجوم می آورد . به هم نزديک تر شويم تا مرگ را نااميد به عقب برانيم . آنچه را که " می توان " هيچ نيست و آنچه را که بايد " نمی توان " . حالا من هنوزم نمی دونم که اين همون کتابه يا نه ، اما از اون کتاباييه که زير ِ يه عالمه از جمله هاش خط کشيده می شه . ممنون دوست عزيز . من و يگانه و ديوار ... پرويز خرسند . |
Comments:
Post a Comment
|