Desire knows no bounds |
Tuesday, July 2, 2002
من از سمت زندگی دارم حرف می زنم ! عجب خر تو خريه اينجا بابا . دلم به حال اين آدم بزرگا داره می سوزه . خيلی خنده دارن .
اول منتظرن که انتظاراتشونو برآورده کنی . بعد وقتی به روی خودت نياری ، بِهِت می گن که ما اين چيزا رو از تو می خوايم . بعد که می گی چشم و انجام می دی ، کلی ذوق می کنن و می پرسن : جدی ؟ بعد که می گم : " نه بابا ، جدی چيه ! فقط چون شما دلتون اين جوری خوش می شه گفتم چشم ." يه دفه ناراحت می شن و کلی گرد و خاک می کنن . بعد می گم : خوب اگه دوست دارين بِهِتون دروغ بگم ، باشه چشم ، دروغی می گم : جدی . هاها ، دوباره ذوق می کنن ! جدی جدی ذوق می کنن ! با اينکه صاف بهشون گفتم دارم دروغ می گم ها ! الان خوشحال خوشحالن . تازه کلی هم باهام حرف زدن و فکر کردن اونهمه لبخندی که دارم می زنم ، مربوط به حرفای اوناست . نمی دونستن که پشت کانتر ، روی پام ، کتاب درخت زيبای من بازه و همه، لبخندهام مال اونه ! تازه لابد پيش خودشون می گن : چه دخترِ خانوم و سر به زيری ! فکر کنم تا شنبه بايد تو سرزمين آدم بزرگا باشم . بسکه اينا حرف می زنن ، اين کتاب همين امشب تموم می شه . از فردا چی بخونم ؟ کاشکی مجلهء وبلاگ منتشر می شد ! |
Comments:
Post a Comment
|