Desire knows no bounds |
Saturday, July 13, 2002
چه جالب ، فکر نمی کردم مردُم ِ اون بيرون ، هنوز منو يادشون مونده باشه . گفتم الان که بعد اينهمه وقت منو ببينن ، کلی ازم گِله می کنن که بی معرفتی و از اين حرفا ، بعدم بهم می گن برو همونجا که تا حالا بودی . و منهم که کلی سعی کرده بودم لپ تاپم رو دم ِ در جا بذارم ، ديگه جايی رو واسه رفتن نداشتم . اما در کمال تعجب با يه عالمه نگاه مواجه شدم که می شناختَنَم . نگاه هايی که خصمانه نبودن ، انگار هنوز دوستم داشتن ، حتی بعد يه قرن " تلفن نزدن " . اصلا ازم نپرسيدن کجا بودی اين همه وقت ، واسه همين به شک افتادم نکنه اونا هم وبلاگ می خونن ! يه خورده نگران بودم که حرفی نداشته باشم واسه زدن ، نگران که نتونم ارتباط برقرار کنم ، نگران که نکنه هی دی سی بشم . اما اين مودم اکسترنال همهء نويز ها رو گرفت . جمع و جور کرد . شدم همونی که اون وقتا بودم . زيادم سخت نبود . چند روز خورديم و خوابيديم و گفتيم و خنديديم و زديم و رقصيديم و ديديم و شنيديم . فقط يه اشکال کوچيک بود ، کاشکی دلم رو هم جا گذاشته بودم .
|
Comments:
Post a Comment
|