Desire knows no bounds |
Wednesday, July 17, 2002
امشب
آرامش بود و تنهايی شبهايم ... صدای لورنا مک کنت بود که مرا با خود می بُرد تا دور ها... بوی سرد دوات بود بعد از سالهای ليز ِ جوهری ... قلمی بود و قلم تراشی ... و سطح صيقلی کاغذ که وسوسه ام می کرد به نوشتن . چرم کهنهء سالهای خوش ِ بی پرواييم را بر زانو گذاشتم قلم را تراشی تازه دادم دواتم را با مُرکبی خوش رنگ آغشتم و نامت را مشق کردم بارها و بارها در انحنای شکستهء خطوط در قوس های قانون مند دواير بر کاغذ ترسيمت کردم و گوشم از صدايت پر شد و درخشش مرکب بر سطح صيقلی کاغذ چشمهايم را نوازش کرد و نامت حک شد بر دلم . آيدا . |
Comments:
Post a Comment
|