Desire knows no bounds |
Monday, July 8, 2002
تو را به عصری دوست می دارم که ...
...بانوی من ، رسوايی ِ قشنگ ، با تو خوش بو می شوم . مگر می توانم در ميدان شعر فرياد نزنم : دوستت می دارم ، دوستت می دارم ، دوستت می دارم ... مگر می توانم خورشيد را در صندوقچه ای پنهان کنم ؟ مگر می توانم با تو در پارکی قدم بزنم بی آن که ماهواره ها بفهمند تو دلدار منی ؟ ... شعر ، آبروی مرا برده است و واژگان رسوايمان ساخته اند . پس کجا برويم عشق من ؟ مدال دلداگی را چگونه به سينه بياويزيم و چگونه روز " والنتاين " را جشن بگيريم به عصری که با عشق بيگانه است ؟ ... دلم می خواست در عصر ِ ديگری دوستَت می داشتم در عصری مهربان تر و شاعر تر عصری که عطر کتاب ، عطر ياس و عطر آزادی را بيشتر حس می کرد . ... دلم می خواست تو را در عصر شمع دوست می داشتم . در عصر هيزم و بادبزن های اسپانيايی و نامه های نوشته شده با پَر و پيراهن های تافتهء رنگارنگ . نه در عصر ديسکو ، ماشين های فِراری و شلوارهای جين ! ... دلم می خواست تو را در عصر ديگری می ديدم . عصری که در آن گنجشکان ، پليکان ها و پريان دريايی حاکم بودند . عصری که از آن ِ نقاشان بود ، از آن ِ موسيقی دان ها ، عاشقان شاعران کودکان و ديوانگان . ... دلم می خواست تو با من بودی در عصری که بَر گُل و شعر و بوريا وُ زَن ، ستم نبود . ولی افسوس ما دير رسيديم . ما گُل ِ عشق را جستجو می کنيم ، در عصری که با عشق ، بيگانه است . " نزار قبانی " |
Comments:
Post a Comment
|