Desire knows no bounds |
Sunday, September 29, 2002
ازين ماخوليا-3
Context با نوک انگشتش گوشه تک تک اسکناسها را يکبار ديگر لمس ميکرد: يک ، دو ... شايد اشتباه کرده ام شايد يک صد تومني بوده بيست تومني شمردمش، اصلا بگذار يکبار مرور کنم چند روز گذشته هيچ پولي از کسي نگرفته ام؟ يادش آمد که اين قضيه را صد بار مرور کرده. خواست دوباره کيفش را بگردد اما سرما آنقدر بود که از خير اينکه دستش را از جيبش بيرون بياورد بگذرد و تازه اين يکي هم چند باري گشته بود. قدمهايش را تند تر کرد تا از جلوي پيراشکي فروشي سريعتر بگذرد. حواسش به پشت سرش بود. آن چند جوان هنوز پشت سر او بودند و در همان مسيري که او بود. صداهايشان شاد بود و گرم. عين شير کاکائو. صبر کنيد ببينم. اين چه تصور احمقانه ايست که به ذهن او آمد؟ اينکه صداي پنج شش نفر آدم عين شير کاکائو باشد؟ نکند پاک عقلش را از دست داده؟ نه! نه! هيچ کجاي اين داستان مشکلي ندارد. فکرش را بکنيد. مثلا اگر اين جمله به خودي خود ادا شود چقدر مضحک خواهد بود. اينکه بي مقدمه به عده اي بگوييم که سر و صدايتان همچون يک ليوان شير کاکائوي گرم است. شک نميتوان داشت که اگر اين جمله را بگوييم به ما خواهند خنديد. اما او قطعا منظورش خنداندن ما نبوده است. از کجا ميدانسته که ما وجود داريم تا بخواهد ما را بخنداند. بياييد خودمان را جاي او بگذاريم. يعني در بيست قدمي يک پيراشکي فروشي در يک شب برفي و با شکمي گرسنه. آيا بازهم تشبيه هياهوي چند نفر که از شادي ميخندند به شير کاکائو عجيب خواهد بود؟ قطعا عجيب نخواهد بود حتي هياههوي آنها در چنين موقعيتي ميتواند شبيه يک کاسه آش داغ يا مثلا هاوايي باشد! در همه اينها دوست ما تصوري از شادي و گرما را دارد. خوب بس است تا او را بيش از پيش شبيه دخترک کبريت فروش نکرده ايم بهتر است به داستان خودمان برگرديم. اما قبل از برگشتن به داستان بهتر است کمي به پولهاي داخل جيب او اضافه کنيم، نگران نباشيد اين پول نه از جيب من کم ميشود نه شما. اصلا براي رفع هرگونه شبهه اي و اينکه خيال نکنيد براي او دلسوزي کرده ايم بعدا در فرصت مقتضي همين پول را از او پس خواهيم گرفت. |
Comments:
Post a Comment
|