Desire knows no bounds |
Tuesday, September 24, 2002
به چنين دستانی ،
می شود داد همه دنيا را و همه وسعت تنهايی را ... می شد در سنگينی دست هات غرق شد ... می شد زمان رو ثابت نگه داشت و اون سکون رو تا ابد حفظ کرد ... می شد فارغ از اون همه هياهو ، روزها و روزها فقط گوش داد و گوش داد ، و جاری شد ... نه نقطهء شروعی ، نه پايانی ... همه ش تداومه ... می دونی ، تخريبی در کار نبود . حتی کوچکترين تزلزلی ... عليرغم همهء فراز و فرود ها ... توقعی در کار نبود ، حتی گلايه ای ... عليرغم همهء معيار ها و قرارداد ها ... حسی بالاتر از همهء تعريف شده های عصر ما ... شايد پر از بايد و نبايد ... اما نه در دايرهء لغتنامهء ما ... کلمه ها همش گم می شن ... اون جوری که دلم می خواد نميان ... اون آرامش ِ ته دنيا رو چه جوری ميشه تعريف کرد ؟ و ناظری داره می خونه : رها کن تا چو خورشيدی قبايی پوشم از آتش در آن آتش چو خورشيدی جهانی را بيارايم اول مهر ماه 1381 |
Comments:
Post a Comment
|